كنار شمشادها بي آنكه كسي چيزي گفته باشد ايستادم.
ـ" باز كه داري  ميري اونور "
هميشه همين كار را ميكرد.به شمشادها كه مي رسيديم مي رفت آنطرف آنها.در امتداد هم حركت مي كرديم و فاصله ي بينمان را گياهاني پر مي كردند كه گوششان از رازهاي بین آدمها پر بود.به شوخي مي گفت: "دوري و دوستي! ".....راه افتادم.
ـ" يه شعر بخون "
با صدايي كه فقط خودم مي توانستم بشنوم شروع كردم به خواندن....هربار كه مي خواندم آنرا با من زمزمه ميكرد.گاهي آنقدر محو كلمات ميشد كه وقتي نگاهش به من مي افتاد از حضورم جا مي خورد.....ايستادم و به دوروبرم نگاه كردم.
ـ" كجا رفتي؟ "
يك لحظه غفلت مساوي بود با گم كردنش.ناگهان پشت ديوار گياهي قايم ميشد و من براي پيدا كردنش بايد راه رفته را برمي گشتم.وقتي بلند مي شد و مي ايستاد مثل كودكي از ته دل مي خنديد.بازي دلخواهش بود.
رديف شمشادها تمام شد.ايستادم....مي ايستادم تا بيايد كنار دستم.
ـ" رو زمين دنبال چي مي گردي؟ "
ـ" دنبال چيزي نمي گردم.موزائيك ها !....امتحان كنيم؟ "
بازي ديگرش بود.با نگاه مسيري را معين ميكرد....با نگاه مسيري را تعيين كردم...دستها را كمي بازكرده و چشمها را مي بست....چشمها را بستم و دستها را كمي باز كردم....و آرام آرام شروع ميكرد به پا گذاشتن داخل چهارخانه ها.چقدر از مسير را مي توانست طي كند بي آنكه پايش از چهارخانه اي بيرون بيفتد؟....
ـ" بايد برم دنبال آرزوهام.اين حق طبیعیه هرانسانه.مگه نه؟ بذار ببينم تا كجا ميتونم پيش برم "
ـ" من جزو آرزوهات نيستم؟ "
ـ" تو رو هميشه دارم.آرزو چيزيه كه آدم ندارتش....پيداشون كه كردم بر ميگردم "
ايستادم و چشمها را باز كردم.پايم درست روي خط بین دو موزائیک بود.هيچوقت ياد نمي گرفتم...پیدا کردن همه ی آرزوها اینقدر طول می کشد؟
لابد  دوستي ما حالا بيشتر بود ! لابد در سرزمين آرزوها با چشمهاي بسته هم مي توانست به راحتي اين طرف و آن طرف برود :محكم و مطمئن.آنقدر بازي كرده بود كه پيچ و خم مسیرها را بخوبي بلد باشد.
پايم را از روي خط برداشتم. و فكر كردم: آرزو همان چيزي ست كه آدم آن را ندارد...نگاهم را از موزائيك هاي زير پايم دورتر بردم...و دورتر....و دورتر....چهارخانه ها بيشتر و بيشتر شدند.آنقدر زياد كه همه ي قاب چشمهايم را پر كردند.

روبرويم نشست و دستمال سفيد گلدوزي شده را ميان انگشتانش به بازي گرفت.
ـ " پس مي خواي قبل از رفتن برام چشم بندي كني "
تار موي خرمايي رنگي كه نسيم دسته اي از آنها را روي پيشاني بلندش مي رقصاند جايي بالاي چشمش گير كرد.انگشتم در تلاش براي دراز نشدن و كنار نزدن آن ـ سطح ميز را با ناخن مي خراشيد.لبهايم هنوز در گفتن چيزي كه درونم را در تمام مدت آشنايي آشفته کرده بود ـ ناكام مانده بودند.آنها را بر هم فشردم تا بلکه از لرزش بیفتند.نگاهم را به دستمال سفيد دوختم و گفتم:" چشماتو ببند "
پلكهايش آرام روي هم آمدند و تازه آنوقت بود كه توانستم با خيال راحت و یک دل سیر جزئيات اين چهره را به ذهن بسپارم.
ـ " حالا يه آرزو بكن.هرچي كه دلت ميخواد "
با چشمهاي بسته خنديد و به فكر رفت.به دهانش خيره ماندم.مي توانستم آن كوه عظيم روبرو را بي وقفه تيشه بزنم.مي توانستم زمان را در هر لحظه ای که دوست داشت برایش متوقف کنم.مي توانستم دست نیافتنی ها را برایش فراهم کنم.مي توانستم هرچه را آرزو می کرد به پایش بریزم....كافي بود كه بخواهد.
همه ی چيزي كه خواست يك عدد سيب قرمز آبدار بود! تنم به يكباره سرد و دهانم خودبخود بسته شد.شاید برايش فرق چنداني با صندلي كه رويش نشسته بودم نداشتم.طعم گسی که روی زبانم بود حالم را بهم میزد.سيبي ار سبد ميوه ي روي ميز برداشتم ـ سنگین ترین سیبی که در تمام عمرم بلند کرده ام ـ و آن را در كف دستش كه به طرفم دراز شده بود گذاشتم.چشمهايش را باز كرد و نگاهش را به سيب دوخت.آن را در دست چرخاند و لبخند زد.گفت:" آدم و حوا بخاطر خوردن سيب ممنوعه از بهشت رانده شدند.قضيه مي تونست برعكس باشه.يعني بخاطر نخوردن يه ميوه ي لازمه مجازات بشند...میوه یه بهونه بیشتر نبود.مهم توجه نکردن به خواست خدا بود "
و گاز محكمي به سيب زد....

باران ريز ريز مي باريد.قطار سوتي كشيد.وقت رفتن بود.قبل از سوار شدن گفت:" بيشتر از تردستي باید به معجزه اعتقاد داشت.تا باورش نکنیم اتفاق نمی افته.شاید هم تا بیاییم باور کنیم از چنگمون پريده "
تا وقتي كه سوار شد و قطار آهسته آهسته راه افتاد و پشت پرده ي باران از چشم ناپديد شد همانطور بیحرکت ايستادم و با چشم دنبالش کردم...نمی توانستم قدم از قدم بردارم.نه از خيس و سنگین شدن زير باراني كه بي امان مي باريد....به دستي فكر مي كردم كه تنها به بهانه ي گرفتن سيبي به سوي من دراز شده و رنجیده از باور نداشته ام سرجای خودش برگشته بود....و لبهایم که اینک باز بودند ـ بی هیچ حرفی برای گفتن....و فقط صدای باران بود که می آمد.