" ليلا روي كاناپه دراز كشيد.بازويش را روي پيشاني گذاشت و چشمها را بست.اشك آرام آرام از گوشه چشمانش غلطيد و بطرف گوشهايش سرازير شد.باور نمی کرد رفتنش را.وجودش سرشار بود از..."
سر را به دستم تكيه مي دهم و فكر مي كنم:"سرشار بوداز....از چي؟ " كلمات بيش از اين ياريم نمي كنند.قلمم جلوتر نمی رود.بلند مي شوم و به آشپزخانه مي روم.
ـ" مامان...اگه يه روز پدر بذاره بره چه احساسي خواهي داشت؟ "
غذا را هم مي زند و مي گويد:" كو آخه؟ تكون نمي خوره که.از وقتي بازنشسته شده نشسته توي خونه و يه ريز داره خرابكاري مي كنه.مثلآ خواست يه کولر راه بندازه.ببین خونه رو به چه روزي انداخت ".قاشق را روي لبه ظرف مي كوبد و در آن را مي گذارد.پدر دستهاي سياه و روغني اش را مي شويد وبلند مي گويد:" عوضش كيف كنيد كه خونه چقدر خنك شده " و می رود که چائی اش را بخورد.
بر مي گردم توي اتاقم و پشت ميز مي نشينم.سعي مي كنم كلماتي را كه يك جايي توي ذهنم گم شده اند از آن تو بيرون بكشم.فايده اي ندارد......
توي تاكسي از مهناز مي پرسم:" اگه علي يه روز تصميم بگيره تركت كنه چيكار مي كني؟" طوري نگاهم مي كند كه انگار درسلامتي ام شک دارد:" باز كله صبحی چه خوابي ديدي؟ ". میگویم: " حالا ..." .شانه بالا می اندازد
: "نتیجه می گیرم كه شلوارش دو تا شده.شب تو خواب شلوارشو دور گلوش گره میزنم که دیگه از این هوسها نکنه.خوبه؟ "...ماشینی می پیچد جلوی تاکسی.راننده دست مي گذارد روي بوق و تا جايي كه سرسام بگيريم آن را مي فشارد.خنده از لبانمان می پرد....
زير چشمي ستاره را مي پايم كه پشت مونيتور پنهان شده و دارد توي گوشي اش نجوا مي كند.هر از گاهي درخشش چشمهايش چند برابر مي شود .زيرزيركي مي خندد و سرخي تندي روي گونه هايش مي دود.مكالمه اش كه تمام مي شود مهناز سربه سرش مي گذارد : "دلت حسابی واسه نامزدت تنگ شده  ها.كي از ماموريت بر ميگرده؟" و جواب مي شنود: "يه هفته ديگه ".تا مهناز مي آيد چيزي بگويد ميپرم وسط حرفش:" خيلي سخته ها ستاره- نه؟ منظورم وقتيه كه نيست. مثلآ فردا زنگ بزنه که دو ماه ديگه موندني هستم.چه حالي بهت دست ميده! يا اصلآ بگه..."
لبخندش محو شده و گونه هايش ديگر سرخ نيست.جرات نمي كنم طرف مهناز نگاه كنم.مي توانم تجسم كنم كه پشت لبهاي بهم فشرده اش چه كلماتي براي پرتاب شدن بسوي من صف كشيده اند.سر را پايين انداخته و به كارم مي پردازم.هنوز در ذهنم دنبال کلمات می گردم...

ساعت اداري رو به پايان است.آقاي عبادي از در وارد مي شود.به ديدنش جا مي خورم و صداي قلبم بالا مي گيرد.سلام عليك سريعي مي كنم و خودم را سرگرم كار نشان مي دهم.هيچوقت نمي توانم توي آن چشمهايي كه انگارهميشه مي خندند يك دل سير نگاه كنم.از لو رفتن می ترسم.خوش و بشي با مهناز مي كند و چيزي روي ميز او مي گذارد.به خنده مي گويد:" اينم براي بخش شما.بالاخره سر ما هم كلاه رفت ". نگاهم به كارت طلائي رنگي مي افتد كه روبان تور همرنگي دورش پيچيده و گوشه ميز جاخوش كرده.دستم که بسوي كشو دراز شده در هوا معلق مي ماند.پاپيون طلائي كارت - بزرگ و بزرگتر می شود وتوي چشمم فرو مي رود.لبهاي آقاي عبادي هنوز دارند مي جنبند اما حرفهايش را نمي شنوم.بسوي من كه می چرخد سعي مي كنم لبخند بزنم.اصلآ نمي دانم تبريك گفتم يانه.از اتاق بيرون مي رود .روي صندلي مي افتم و با دهان باز به مهناز نگاه مي كنم كه سر تکان می دهد و هیچ نمی گوید.....
به رقص فواره های توی پارک- چشم دوخته ام.زير نور چراغها شکلهای مختلفی درست می کنند-اوج می گیرند و پایین می افتند.دفتر نوشته هايم روي زانويم باز است . ليلا همچنان روي كاناپه خوابيده واشكهايش روي گونه ها مي غلطند.

زير نور آفتاب بعد از ظهري پيمان مي توانست شبح خودش را درمردمكهاي رضا ببيند.داغ كرده بود.نمي دانست از گرمي هواست يا از هرم نگاه او.
ـ" تو مطمئني؟ "
پيمان سر تكان داد: " آره والا.گفتم كه- مهنازخانوم بادوستش تو خيابون بودند.غلط نکنم داشتن از دانشگاه برمي گشتن.ماشین اون یارو هم هی رفت-هی برگشت! گفتم شايد مهناز خانوم ناراحت بشه واسه همين نرفتم جلو وگرنه...چه ماشيني هم داره مردک.منكه مي بينمش دهنم آب ميفته چه برسه به...." به چهره ی برافروخته و رگ گردن متورم او نگاه کرد و از خیر بقیه حرفش گذشت
.رضا از ميان دندانهاي بهم فشرده اش گفت:" مرتيكه كثافت...مزه همه دختراي محل رو چشيده حالا دندون تيز كرده واسه خواهر من؟ نشونش ميدم ". موتوري كه بر آن سوار بود با غرشی نيم دور چرخيد و جهت عوض كرد.پيمان گفت: " چكار ميخواي بكني؟ غیرتت عود نکنه نيم ساعت ديگه مسابقه شروع ميشه". قبل از آنكه حرفش را تمام كند موتور حركت كرده بود.داد زد: "بابا شايد اصلآ هيچ خبري نبوده ...."
صدایش افت کرد و خاموش شد.میدانست که تاثیری دراو ندارد.مدتها بود كه مي شناختش. حتي نقطه ضعفهايش را...با شانه هاي هميشه آويزان ايستاده و می دید که چگونه از لابلای اتومبیلها گذشته دورتر و دورتر می شود-همراه با موتوري كه آنرا دست هيچكس نمي داد.حتي دست پيماني كه در هیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود اما همیشه همراهش می آمد و تا جائی که از نفس بیفتد تشویقش می کرد.جان موتور بود و جان خودش....
آنقدر با چشم دنبالش کرد تا سرانجام توی ازدحام خیابان گم شد.گوشه لبش را گاز گرفت.عقب عقب رفت و به طرف محل مسابقه راه افتاد.

                                                                ***

ـ" گندش بالا نياد "
ـ" نه بابا.دروغ كه نگفتم.هم اون يارو رو ديدم هم خواهر رضا رو.فقط فاصله هاي زماني شون با هم فرق ميكرد."
شانه هايش را جمع كرد وريز و بیصداخنديد.امير به لبخند نصفه نيمه اي اكتفا كرد.گفت: " نه! خوشم اومد.كارت درسته ".
ـ" وقتی رقیب نیست برنده شدن کاری نداره."
امير به تاخت و تازهايي كه با  فاصله كمي از آنها جريان داشت نگاه  مي كرد.بنظر نمی رسید حواسش به او باشد.پيمان شروع كرد به بازي با انگشتانش.چشم به دهان او دوخته بود که حالا داشت با کلاه کاسکتش ور می رفت.با من و من گفت: "خب....." امير سر برداشت و تكرار كرد:" خب؟ "
ـ" خب قرارمون چي پس؟ گفتي موتور قديميت رو ميدي كه منم بيام تو مسابقه "
خط بزرگی وسط پیشانی امیر افتاد و چینی بین ابروهایش.پیمان آب دهانش را قورت داد و منتظر ماند.ابروهای امیر ناگهان بالا رفت: "  آها....يادم افتاد.عجب فراموشكاري شدم من! "
پيمان سر تكان داد و لبهايش تا آنجا كه ممكن بود ازهم بازشد. درست درهمان موقع مشت محكمي بطرفش پرتاب شد و روي گونه استخوانيش فرود آمد.نيم دور دور خود چرخيد و قبل از آنكه بتواند خود را جمع و جوركند روي زمين ولو شد.سرش گیج می رفت.دست روي صورتش گذاشت و به آرنجش تكيه داد.با دهان باز به امير نگاه کرد كه نيشخندي روي لبش بود و داشت مچ دستش را مي ماليد.
ـ" گفتم شاید يه روز هوس كني منم بفرستي دنبال نخود سياه.روزگاره ديگه! "
استخوان گونه اش به شدت ذق ذق مي كرد و تير مي كشيد.نگاهش به دوست امير افتاد كه كمي دورترازآنها روي موتور قديمي او نشسته و داشت به آنها نگاه مي كرد و مي خنديد.

ـ"گاهي وقتها بدجوري هوس بازيهاي دوران كودكيمون رو مي كنم.حتي اگه بازم مثل اونوقتا آخر سر ببازم.حتي اگه همه بچه ها يكصدا داد بزنن: حميد سوسكت مي كنه! "
با چوب باريكي كه در دست داشت خاكسترها را زيرورو كرد.جرقه هاي ريز آتش اينسو و آنسو پخش مي شدند.سربلند نمود و به آسمان نگاه كرد.كمي بعد گفت:" مدتها بود كه يه آسمون پرستاره نديده بودم.انقدر که همیشه جلو پامو نگاه کردم".پوزخندي زد.دسته كتري را -كه كج شده بود- به كمك همان چوب بلند گرفت و روي هيزم ها جابجایش نمود.

ـ"خودم فكر مي كردم هيچ تحفه اي نباشم.ولي پدرومادرم خيال مي كردند تركيبي از انيشتن و رستم دستان بدنيا آوردند كه بايد دنيا رو حيرتزده بکنه! براي همين لازم بود بزرگترين درس زندگي رو بهش بدن : "رفاقت جاي خود- اما نذار كسي ازت جلو بزنه حتي اين دوستت حميد...يه كاري كن كه جلوي دروهمسايه و فاميل سرمونو بالا بگيريم"....منم كه يه بچه زرنگ و حرف گوش كن !نه تنها اين حرفو آويزه گوشم كردم بلكه كاري كردم كه گردنشون خشك بشه بسكه بالا مي گيرنش.اگه توي بازي كم مي آوردم عوضش توي درس و مشق ـتوي كنكورـ توي كارـ...رفتم سراغ سخت ترین ها و زدم رو دست همه.حتي توي ازدواج...اونم با كي؟ دختر حاج محمود كارخونه دار! چه دبدبه كبكبه اي...چه عروسي...چه بساطي..."
صدايش در چرق چرق ريز هيزمهايي كه مي سوختند محو شد.به جايي در عمق تاريكي خيره مانده و ته مانده لبخندي روي لبهايش ماسيده بود.پرسيدم: "و بعد؟" رو به سوي من گرفت.شعله هاي آتش توي مردمكهايش مي رقصيدند.اندك زماني همانطور توي چشمهايم خيره ماند.سرانجام گفت: "تو هيچوقت تو اين چيزا به پاي من نرسيدي...هيچوقت....".پاسخي ندادم.بخار نازكي كه از كتري برمي خاست بالا مي آمد و در فضاي ميان چهره هايمان گم ميشد.هنوز گوشه ي لبش به نیم لبخندي كنار رفته بود.
ـ"اما هميشه خوشحالتر بودي....چون نصف عمرتو دنبال چيزهايي كه خواست واقعی وقلبيت نبودن ندویدی".
فقط نگاهش كردم.دیگر اثری از لبخندش نبود." ...زنم بعد از چهارسال زندگي مشترك بي معني بالاخره خسته شد و گذاشت رفت ـ بدون هيچ خاطره خوشي كه براي هم باقي بذاريم".با دهان بسته آه کشید...
باد خنكي كه مي وزيد مسير شعله ها را كج كرده بود....زرد و نارنجی ـ و هنوز رقصان حتی با کمر خمیده..آب كتري ناگهان سررفت.هردوجنبيديم.با يك حركت چوب آنرا برداشت و كنار گذاشت. آنگاه صدايش را نا جائی که می توانست توي فضا رها كرد:
ـ"ولی هنوزم تو خيلي چيزا به پاي من نميرسي.مثلآ همین چائی درست کردن..."
به جائي درپاي سنگ بزرگ روبرویش زل زد و ادامه داد: "حتي تو پيدا كردن يه خرچنگ چاق و چله توي تاريكي ! "
جستي زد و خود را به كنار سنگ رساند.بعد خم شد و خرچنگي را از زيرش بيرون كشيد.بلندش نمودو آنرا با غرور به طرف من گرفت.جانور از يك لحظه غفلتش استفاده كرد و با چنگال بزرگش انگشت او را گاز گرفت.تكان محكمي به دستش داد و آن را رها کرد و بعد خندید.جانورتوي تاريكي  غيبش زد.