سر را به دستم تكيه مي دهم و فكر مي كنم:"سرشار بوداز....از چي؟ " كلمات بيش از اين ياريم نمي كنند.قلمم جلوتر نمی رود.بلند مي شوم و به آشپزخانه مي روم.
ـ" مامان...اگه يه روز پدر بذاره بره چه احساسي خواهي داشت؟ "
غذا را هم مي زند و مي گويد:" كو آخه؟ تكون نمي خوره که.از وقتي بازنشسته شده نشسته توي خونه و يه ريز داره خرابكاري مي كنه.مثلآ خواست يه کولر راه بندازه.ببین خونه رو به چه روزي انداخت ".قاشق را روي لبه ظرف مي كوبد و در آن را مي گذارد.پدر دستهاي سياه و روغني اش را مي شويد وبلند مي گويد:" عوضش كيف كنيد كه خونه چقدر خنك شده " و می رود که چائی اش را بخورد.
بر مي گردم توي اتاقم و پشت ميز مي نشينم.سعي مي كنم كلماتي را كه يك جايي توي ذهنم گم شده اند از آن تو بيرون بكشم.فايده اي ندارد......
توي تاكسي از مهناز مي پرسم:" اگه علي يه روز تصميم بگيره تركت كنه چيكار مي كني؟" طوري نگاهم مي كند كه انگار درسلامتي ام شک دارد:" باز كله صبحی چه خوابي ديدي؟ ". میگویم: " حالا ..." .شانه بالا می اندازد : "نتیجه می گیرم كه شلوارش دو تا شده.شب تو خواب شلوارشو دور گلوش گره میزنم که دیگه از این هوسها نکنه.خوبه؟ "...ماشینی می پیچد جلوی تاکسی.راننده دست مي گذارد روي بوق و تا جايي كه سرسام بگيريم آن را مي فشارد.خنده از لبانمان می پرد....
زير چشمي ستاره را مي پايم كه پشت مونيتور پنهان شده و دارد توي گوشي اش نجوا مي كند.هر از گاهي درخشش چشمهايش چند برابر مي شود .زيرزيركي مي خندد و سرخي تندي روي گونه هايش مي دود.مكالمه اش كه تمام مي شود مهناز سربه سرش مي گذارد : "دلت حسابی واسه نامزدت تنگ شده ها.كي از ماموريت بر ميگرده؟" و جواب مي شنود: "يه هفته ديگه ".تا مهناز مي آيد چيزي بگويد ميپرم وسط حرفش:" خيلي سخته ها ستاره- نه؟ منظورم وقتيه كه نيست. مثلآ فردا زنگ بزنه که دو ماه ديگه موندني هستم.چه حالي بهت دست ميده! يا اصلآ بگه..."
لبخندش محو شده و گونه هايش ديگر سرخ نيست.جرات نمي كنم طرف مهناز نگاه كنم.مي توانم تجسم كنم كه پشت لبهاي بهم فشرده اش چه كلماتي براي پرتاب شدن بسوي من صف كشيده اند.سر را پايين انداخته و به كارم مي پردازم.هنوز در ذهنم دنبال کلمات می گردم...
ساعت اداري رو به پايان است.آقاي عبادي از در وارد مي شود.به ديدنش جا مي خورم و صداي قلبم بالا مي گيرد.سلام عليك سريعي مي كنم و خودم را سرگرم كار نشان مي دهم.هيچوقت نمي توانم توي آن چشمهايي كه انگارهميشه مي خندند يك دل سير نگاه كنم.از لو رفتن می ترسم.خوش و بشي با مهناز مي كند و چيزي روي ميز او مي گذارد.به خنده مي گويد:" اينم براي بخش شما.بالاخره سر ما هم كلاه رفت ". نگاهم به كارت طلائي رنگي مي افتد كه روبان تور همرنگي دورش پيچيده و گوشه ميز جاخوش كرده.دستم که بسوي كشو دراز شده در هوا معلق مي ماند.پاپيون طلائي كارت - بزرگ و بزرگتر می شود وتوي چشمم فرو مي رود.لبهاي آقاي عبادي هنوز دارند مي جنبند اما حرفهايش را نمي شنوم.بسوي من كه می چرخد سعي مي كنم لبخند بزنم.اصلآ نمي دانم تبريك گفتم يانه.از اتاق بيرون مي رود .روي صندلي مي افتم و با دهان باز به مهناز نگاه مي كنم كه سر تکان می دهد و هیچ نمی گوید.....
به رقص فواره های توی پارک- چشم دوخته ام.زير نور چراغها شکلهای مختلفی درست می کنند-اوج می گیرند و پایین می افتند.دفتر نوشته هايم روي زانويم باز است . ليلا همچنان روي كاناپه خوابيده واشكهايش روي گونه ها مي غلطند.