ـ" تو مطمئني؟ "
پيمان سر تكان داد: " آره والا.گفتم كه- مهنازخانوم بادوستش تو خيابون بودند.غلط نکنم داشتن از دانشگاه برمي گشتن.ماشین اون یارو هم هی رفت-هی برگشت! گفتم شايد مهناز خانوم ناراحت بشه واسه همين نرفتم جلو وگرنه...چه ماشيني هم داره مردک.منكه مي بينمش دهنم آب ميفته چه برسه به...." به چهره ی برافروخته و رگ گردن متورم او نگاه کرد و از خیر بقیه حرفش گذشت.رضا از ميان دندانهاي بهم فشرده اش گفت:" مرتيكه كثافت...مزه همه دختراي محل رو چشيده حالا دندون تيز كرده واسه خواهر من؟ نشونش ميدم ". موتوري كه بر آن سوار بود با غرشی نيم دور چرخيد و جهت عوض كرد.پيمان گفت: " چكار ميخواي بكني؟ غیرتت عود نکنه نيم ساعت ديگه مسابقه شروع ميشه". قبل از آنكه حرفش را تمام كند موتور حركت كرده بود.داد زد: "بابا شايد اصلآ هيچ خبري نبوده ...."
صدایش افت کرد و خاموش شد.میدانست که تاثیری دراو ندارد.مدتها بود كه مي شناختش. حتي نقطه ضعفهايش را...با شانه هاي هميشه آويزان ايستاده و می دید که چگونه از لابلای اتومبیلها گذشته دورتر و دورتر می شود-همراه با موتوري كه آنرا دست هيچكس نمي داد.حتي دست پيماني كه در هیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود اما همیشه همراهش می آمد و تا جائی که از نفس بیفتد تشویقش می کرد.جان موتور بود و جان خودش....آنقدر با چشم دنبالش کرد تا سرانجام توی ازدحام خیابان گم شد.گوشه لبش را گاز گرفت.عقب عقب رفت و به طرف محل مسابقه راه افتاد.
***
ـ" گندش بالا نياد "
ـ" نه بابا.دروغ كه نگفتم.هم اون يارو رو ديدم هم خواهر رضا رو.فقط فاصله هاي زماني شون با هم فرق ميكرد."
شانه هايش را جمع كرد وريز و بیصداخنديد.امير به لبخند نصفه نيمه اي اكتفا كرد.گفت: " نه! خوشم اومد.كارت درسته ".
ـ" وقتی رقیب نیست برنده شدن کاری نداره."
امير به تاخت و تازهايي كه با فاصله كمي از آنها جريان داشت نگاه مي كرد.بنظر نمی رسید حواسش به او باشد.پيمان شروع كرد به بازي با انگشتانش.چشم به دهان او دوخته بود که حالا داشت با کلاه کاسکتش ور می رفت.با من و من گفت: "خب....." امير سر برداشت و تكرار كرد:" خب؟ "
ـ" خب قرارمون چي پس؟ گفتي موتور قديميت رو ميدي كه منم بيام تو مسابقه "
خط بزرگی وسط پیشانی امیر افتاد و چینی بین ابروهایش.پیمان آب دهانش را قورت داد و منتظر ماند.ابروهای امیر ناگهان بالا رفت: " آها....يادم افتاد.عجب فراموشكاري شدم من! "
پيمان سر تكان داد و لبهايش تا آنجا كه ممكن بود ازهم بازشد. درست درهمان موقع مشت محكمي بطرفش پرتاب شد و روي گونه استخوانيش فرود آمد.نيم دور دور خود چرخيد و قبل از آنكه بتواند خود را جمع و جوركند روي زمين ولو شد.سرش گیج می رفت.دست روي صورتش گذاشت و به آرنجش تكيه داد.با دهان باز به امير نگاه کرد كه نيشخندي روي لبش بود و داشت مچ دستش را مي ماليد.
ـ" گفتم شاید يه روز هوس كني منم بفرستي دنبال نخود سياه.روزگاره ديگه! "
استخوان گونه اش به شدت ذق ذق مي كرد و تير مي كشيد.نگاهش به دوست امير افتاد كه كمي دورترازآنها روي موتور قديمي او نشسته و داشت به آنها نگاه مي كرد و مي خنديد.