شال سبز رنگ را جلو کشید و لبه اش را کمی بیشتر بسمت داخل تا زد.دوباره عقب برد و جوری آنرا روی سرش تنظیم کرد که حاشیه گلدار نارنجی آن درست روی چتر موهای  زیتونی اش بیفتد.گفت: "خوب شد علی؟ " علی دستهایش را روی میز گذاشت و انگشتها را در هم گره زد. گفت: " آره عزیز من. از اولش هم خوب بود."  مینا نفس راحتی کشید و به پشتی چرمی صندلی تکیه داد.به  میزهای دوروبرش نگاه کرد و زیر چشمی بشقاب های غذای روی آنها را دید زد.دو سه بار به محتویات بشقاب میز روبرویی دقیق شد.

- غذای مردم و دید نزن. زشته.

مینا دستهایش را بغل زد و انگشتها را جلوی دهانش گرفت:"  نه .... ترکیب  جالبیه آخه. نمی فهمم چیه....ببین رژم پاک شده؟ " و انگشتها را از جلوی دهانش کنار کشید. علی گفت: "حالا گیرمم پاک شده باشه میخوای غذا بخوری دیگه. " مینا کیفش را از روی میز برداشت و صندلیش را عقب کشید. گفت: " کو تا غذا بیاد. تا اون موقع من که نباید مثل یه مرده ی بیروح بنظر بیام که."  علی پوزخند زد و سرتکان داد. و با نگاهش او را دنبال کرد که بلند شد, از لای میزها رد شد و بسمت گوشه ی سالن رفت و آن را پیچید.

 سری به اطراف چرخاند وکمی به رفت و آمد پیشخدمت ها نگاه کرد. کتش را درآورد و آن راطوری  پشت صندلیش آویزان کرد که صاف بایستد.پسربچه ای در میز روبرو با چشمهای خمار به او نگاه میکرد و شعری میخواند و چنگالش را توی ظرف غذایش فرو میبرد.تا بیاید تابلوی تبلیغاتی روی دیوار را تماشا کند و بخواند  مینا دوباره روی صندلیش نشسته بود. 

علی به لبهای صورتی اش که برق میزدند نگاه کرد: " به به ..خوشگل خانوم."  مینا دستمال طرحدار قرمز را از روی میز برداشت وباز کرد و روی پاهایش انداخت. زیرچشمی به یکی از میزها اشاره کرد و گفت: " اون یارو رو می بینی اونجا نشسته؟ با زن و بچه اش؟... کت خاکستری تنشه." علی رد نگاه او را گرفت و گفت: "خب "

- جلوی دستشویی وایستاده بود داشت با موبایلش حرف میزد. منم میشنیدم. داشت  میگفت مگه صدبار نگفتم وقتی با خونوادم هستم زنگ نزن شک می کنن؟ من خودم باهات تماس می گیرم.

علی تکرار کرد:  " خب "  مینا اخمهایش را درهم کشید: " خب همین دیگه.نمی فهمی؟ داشت با یه زن دیگه حرف میزد وگرنه چه دلیلی داشت گوشه سالن قایم بشه و زنگ بزنه؟ از تیپ حرف زدنش کاملآ معلوم بود  مرتیکه عوضی.  " غذایشان  رسید و ساکت شدند.  پیشخدمت بشقابها را روی میز چید و رفت. علی گفت: " اولآ از کجا معلوم که با کی داشته حرف میزده. ثانیا اصلآ به من و تو چه .بیکاری ها. غذاتو بخور. " مینا بشقاب را جلویش کشید و گفت:  " تابلو بود.هر کسی بود می فهمید. "

- خیلی خب ولش کن. غذاتو بخور خانم مارپل.

مینا از گوشه چشم به مرد خاکستری پوش  نگاه کرد و لبهای نازکش را بهم فشرد. دست که  بطرف چنگال برد  موبایل علی زنگ زد. علی با دهان پر نگاهی به شماره انداخت و آنقدر منتظر ماند تا قطع شد..موبایل دوباره زنگ زد. علی آن را برداشت. لقمه ی توی دهانش را قورت داد و به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش روی صورت مینا بود و آرام حرف میزد:"  بله؟...سلام...من الان بیرونم با خانمم....بله....تماس می گیرم خودم....خداحافظ."

گوشی را گذاشت . اول  به روی خودش نیاورد. دهان باز و چشمهای خیره ی مینا  را که دید سرش را چرخاند و زد زیر خنده. از صدای خنده ی خودش جا خورد و زیرچشمی  دوروبرش را پایید .دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت و صدایش را پایین آورد اما شانه هایش می لرزیدند. گفت: " قیافه رو!!"  مینا چنگال را داخل بشقاب انداخت و گوشه ی لبهایش آویزان شد: " خیلی لوسی. بیمزه....کی بود حالا؟"

علی مشغول خوردن شد:" خروس بی محل. از بچه های شرکت.... بخور" .یک چشم مینا به او بود و یک چشمش به گوشی . .علی متوجه شد. گوشی  را برداشت و آن را خاموش کرد و توی جیب کتش انداخت که پشت صندلی آویزان بود.خنده اش تمام شده بود. برای خودش و او نوشیدنی ریخت و وسایل روی میز را کمی جابجا کرد.تک سرفه ای کرد و گلویش را صاف کرد. سرش را روی بشقاب غدایش انداخت: " بخور سرد نشه."

مینا با غذایش ور میرفت.

        

خواب ديدم نوزادي را درون باغي زنده به گور کردند.پيرزني با دستهايی لرزان او را داخل چاله اي گذاشت و خاک را رويش غلت داد و گريه کرد.خواستم جيغ بکشم اما نفس کم آوردم و همان موقع از خواب پريدم.موها راکه به سروصورت و پيشاني خیسم چسبيده بودند کنار زدم و تا مي توانستم نفس کشيدم.صداي نفسهاي آرام امير را که شنيدم فهميدم خواب ديده ام.آغوشم از گرمی تن نوزاد داغ بود. انگار زنده بود و من ساعتها به خودم چسبانده بودمش.دلم شروع کرد به پیچ و تاب خوردن.لحاف را چنگ زدم و به جلو خم شدم و لبها را به هم فشردم.***
نشسته ام روي گليمي که توي ايوان پهن شده و به آجرهای دورنگ دیوارها نگاه میکنم.به پنجره اي که رنگ حفاظش جا به جا بلند شده یا ریخته.به درخت گيلاس پير توي باغچه و حوض دو طبقه آبی رنگ وسط حیاط. صدای دویدن های دور حوض و خنده های کودکیم را می شنوم. و به خودم لعنت مي فرستم که چرا پاهايم به سمت اين خانه کج شدند و همزمان با " او " رودررو شدم. و بدتر اينکه گذاشتم دستم را بگيرد و بکشد داخل خانه. باید زنگ بزنم امير بیاید دنبالم.حالم خوش نيست.
از در هال بيرون مي آيد. ليوان شربتي مي گذارد جلوي پايم و حين نشستن آخ ی ميگوید و زانويش را مي مالد. لبخند,  چروکهاي صورتش را دوبرابر مي کند.مي گويد: " آدميزاده ديگه.يه وقتهايي دلش هوايي ميشه یاد قدیما می کنه." دستها را روي هم مي گذارد و آه مي کشد : "والاه من که دوست دارم بياي و بري. بچه که بودی یه وقتهایی میومدی. حالا دیگه این خونه رو نمی شناسی".

زل می زنم توی چشمهایش:" خونه ی تو رو" .خودش را نمي بازد. نگاهي به دوروبر خانه مي اندازد: " خدا رحمت کنه پدرتو که اينجا رو واسه من گذاشت وگرنه الان آواره ی کوچه خيابونا بودم. کي ميخواست سرپيري مراقبم باشه؟".مي گويم: "مي تونستي بچه ی يه نفرو تصاحب کني و بزرگش کني , تو که بلد بودي". سرش را مي اندازد پايين و پشت دستش را مي خاراند. کمی طول میکشد تا جواب بدهد :"منو بابات تیکه ی هم بودیم.حالا یه چند سالی دیر فهمیدیم, خب چیکار باید می کردیم؟ اگه خدا بيامرز مادرت نتونست دووم بياره و خودشو کشید کنار تقصير خودشه. من نخواستم همه چی فقط برای من باشه". خودش را عقب مي کشد و تکيه ميدهد به ديوار: " خدا به سر شاهده اگه ازش خواسته باشم کسی رو ول کنه یا بي محلی کنه. چرا بايد ميخواستم؟شماهام حقي داشتين".

دلم پيچ ميخورد.دست روي شکمم مي گذارم. مي خندد و به آن اشاره مي کند:" چند وقتته؟ " جوابش را نمي دهم. کف دستش را مي گذارد زمين و خودش را بطرفم مي کشد:" تروخدا اگه چيزي هوس کردي بگو واست درست کنم.مديوني اگه نگي". دست از روي شکمم بر مي دارم و راست مي نشينم.خيره مي شوم توي ني ني چشمهايش. مي گويم:" ديشب خواب ديدم يه بچه رو زنده زنده خاک کردي". لبخند از روي لبهايش محو می شود و انگشتها را روي پوست آویزان سینه اش مي گذارد:" من؟! "  نگاه ازش نمي گيرم. بر مي گردد سر جاي اولش و گوشه لبهایش پایین می افتد: " انقدرهام سنگدل نيستم". رنگش پريده. متوجه لبخند روي لبهايم ميشود ولي به روي خودش نمياورد. ازجا بلند مي شوم. روي زانويش فشار مياورد و بلند مي شود:"کجا؟ شربتت رو نخوردي." از مقابلش رد مي شوم و ميروم طرف پله ها. با عجله می گوید: "منم تنهام.يه وقتهايي بيا سربزن. والا بخدا خوشحال ميشم."

توی دلم آشوب است.بازویم را می گیرد.دستم را طوری سریع بيرون مي کشم که پرت ميشوم جلو. ميخواهم نرده کنار پله را بگيرم اما سکندري ميخورم و مي افتم روي پله ها.تاب ميخورم وهر پنج تاي آن را با دست و پا پايين مي آيم.صداي جيغش را مي شنوم :" يا ابوالفضل" ... او را که مي خواهد بلندم کند پس ميزنم و به هر جان کندني هست روي پله آخر مي نشينم. روي دست و بازويم خط هاي قرمزي افتاده و پوستش بلند شده.لابد روي پاهايم هم هست. تکانشان می دهم تا مطمئن شوم آسیبی ندیده اند.به خودم بدوبیراه میگویم که چرا باید پايم را توي اين خراب شده بگذارم. نفسم که جا مي آيد بلند ميشوم خودم را ميتکانم و بي توجه به التماس هايش از آنجا بيرون میزنم. زنگ ميزنم به امير که بيايد دنبالم.کم مانده همانجا توی خیابان بزنم زیر گریه.آرنجها و زانوي راستم بدجوری تیر می کشند و زق زق مي کنند.درد شکمم هم دارد پوستم را پاره می کند.به سر خيابان ميرسم و چند دقيقه اي منتظر ميمانم.طاقتم طاق ميشود و دلم را می گیرم و خم ميشوم.دست و پايم سست شده.چیزی توی دلم وول میخورد.گرمي ملايمي روي رانهايم احساس ميکنم که آرام آرام تا روی پایم ادامه پیدا می کند.نگاهم به کفش و جورابهايم مي افتد که قرمز شده اند. چشمهایم سیاهی می رود و گوشه ديواری مي نشينم.

هربار که پايش را به زمين مي کوبيد همه گوشتهاي تنش مي لرزيد.داد مي زد: " بپر...بپر....د ـ بپر ديگه....بپر الان ميرسه" زانوها را خم کردم و لبه ديوار گلي را گرفتم. با دست به کپه خاکي که کنار ديوار ريخته شده بود اشاره مي کرد. خودم را به آن سمت کشاندم و پريدم. همان موقع ديدم که پايش بالا آمد و لگدي به جلو انداخت و کپه خاک از هم پاشيد.روي زمين افتادم و پايم تير کشيد.کف دستها را روي رانهاي گوشتالودش کوبيد و قهقهه زد. قبل از اينکه چيزي بگويم در آهنی بزرگ باز شد. مشدحسن بود که با چوب بلندي داشت بطرفمان مي دويد. اکبر توي يک چشم بهم زدن غيب شد. دستم را به ديوار گرفتم و تنه ام را از زمين جدا کردم. ميان بدوبيراههايي که نثار خودم و هفت جد و آبادم ميکرد از اين مي ترسيدم که نکند نرگس بيرون بيايد و من را توي اين وضعيت حين کتک خوردن از پدرش ببيند. تا بخودم بجنبم, رسيد کنارم و چوبش را برد بالاي سرش. سرم را بالا گرفته بودم و با چشمها و دهان باز نگاهش مي کردم.خودم را به ديوار چسباندم و دستم را گرفتم جلوي صورتم .يکدفعه پرت شد به سمت جلو و افتاد روي شاخه هاي تازه بريده شده. اکبر پشت سرش ايستاده بود و داشت نفس نفس ميزد. پريد طرفم و زيربغلم را گرفت و شروع کرديم به دويدن.درد توي تمام تنم پيچيده بود.صداي مشدحسن انگار قدم به قدم همراه مان مي آمد و تمامي نداشت: " پسره ی دله دزد بي پدر و مادر بیعار....کار کار توئه. دزد..بیشرف.... اين جونورها رو هم تو میاریشون اینجا هر روز از باغ من سيب مي دزدي يابو....وايستا الدنگ.....وايستا بهت بگم..." نفهمیدیم کداممان را می گفت.

رسيديم لب جاده و پريديم پشت گاري احمد باربر که داشت از همانجا رد ميشد .صداي مشدحسن کم کم لابلای جیر جیر چرخهای گاری گم شد .نفس راحتي کشيديم.اکبر با پشت دست بيني اش را پاک کرد و بيهوا خنديد.پاهایش تا نصفه از جلوي دمپايي بيرون زده بودند.به پشت روي کف چوبي گاري دراز کشيدم.پايم زق زق مي کرد.انگشتهایم را گره زدم و روي چشمهايم گذاشتم.صداي گاز زدن و خورد شدن سيب زير دندانهاي اکبر را مي شنيدم. معلوم نبود توی کدام سوراخ سنبه از لباس قايمشان کرده بود.با دهان پر گفت:" گيرم که امروز هم رفتي و دزدکي ديديش خره. که چي بشه؟ جاي خاطرخواهی و اين ادا اطوارها چند تا سيب مي کندي مي خوردي گوشت ميشد می چسبید به تنت ریقو" .

بلند شدم و نشستم و با مشت زدم روي بازويش: " دفعه آخرت باشه زير پاي منو خالي مي کني گوساله. فکر نکنی یادم رفته ". عقب رفت و خنده اش توی فضا ترکید. تکه هاي له شده ي سيب از کنار دهانش بيرون زده بودند. مي گفت:" خيلي حال داد جون تو " حالا ديگر ولو شده بود روي کف گاري و سينه و شکمش از شدت خنده بالا و پایین می رفت. خنده ام گرفت و رويم را برگرداندم. درختهای دو طرف جاده داشتند از ما دور می شدند. فکرم رفت توی باغ.دلم همینطور الکی غنج رفت.. ***

 

 

براي ناهار دعوتم کرده است به دفتر کارش.چند وقتي بود همديگر را نديده بوديم.گوشي را که قطع مي کند مي گويد:" بايد بازار رو تشنه نگه داشت.واسه همین هم باید با رقبات هماهنگ باشي.مي فهمي؟". مي گويم:" نمي دونم. من از اين چيزها سر در نميارم ". مي گويد:" پس تو اون دانشگاهها چي ياد شما دادن؟". لبخند ميزنم و شانه بالا مي اندازم.با لحني که انگار بخواهد دلداريم بدهد مي گويد:" عيب نداره. عوضش يه آق مهندس که ميبندن به نافتون". و "آق مهندس" را طوري نازک و کشيده ادا مي کند که خودش هم به خنده مي افتد:" من که هميشه بهت گفتم خره, ول کن اين قرتی بازیا رو. آهن رو بچسب". همينکه مي خواهيم بلند شويم و برويم رستوران تلفنش دوباره زنگ ميزند.مي گويد:"ای بابا...اگه گذاشتن يه خورده هم به شکم برسيم " لبه شلوار خوش دوختش را مي گيرد و آن را روي شکم برآمده اش بالا مي کشد.نگاه به صفحه تلفن همراهش مي اندازد:" اینم که حاجي يه....واستا ببينم چي ميگه". شروع مي کند به چاق سلامتي و خوش و بش کردن.سر را انداخته پایین.اینور و آنور قدم برمی دارد و میخندد.خودم را با کاغذپاره های روی میز سرگرم می کنم.می گوید:"حاجی ما که همین پریروز اونجا بودیم....آخه...ای بابا...چشم....چشم, به نرگس هم میگم....حتمآ می آییم...به حاج خانوم سلام برسونید....".مکالمه را که قطع می کند می رود طرف کتش که از جارختی آویزان است. آن را برمی دارد و درحالی که تنش می کند می گوید:" یکی از فامیلهای قرقمیشی شون رو دعوت کرده باغ .میخواد پز دومادش رو بده بهشون " شانه ها را بالا می کشد و می خندد:"حاجی یه دیگه". لبخندی می زنم و چیزی نمی گویم.سوئیچ را به دست می گیرد.سیب سبز درشتی از توی ظرف بر می دارد و بیهوا پرت می کند طرفم.جا می خورم و او می زند زیر خنده.

خيابان را درست نپيچيده بود که عينک بزرگي آمد جلوي صورتش.سر را عقب کشيد اما نتوانست جلوي برخورد را بگيرد.سردي قاب فلزي را روي دهانش حس کرد و ضربه هايي را که به کفشهايش می خوردند.لابلاي بد و بیراههایی که می شنید گفت:"ببخشيد....خيلي ببخشيد...الان جمعشون مي کنم" و زانو زد و دستش را به طرف زمين دراز کرد.سر را بالا گرفت و از لاي جمعيت اين طرف و آن طرف را نگاه کرد.به مردي که دوان دوان به کنارش رسيده بود گفت:"اوناهاش...اونور....کنار تاکسیه ". از جا بلند شد و دو تا سيبي را که از پلاستیک رها شده بودند از روي زمين برداشت و به دست مردی که با او برخورد کرده بود داد و دوید.از روي جدول پريد اما ماشينهايي که با سرعت بطرفش مي آمدند راهش را بستند.داد زد:" وايستا....وايستا...." تاکسي داشت راه مي افتاد.ماشيني بوق بلندي برايش زد.داد کشيد:" زهرمار....چه مرگته؟ "به سمت مخالف خیابان چرخید.دستها را روي سر گذاشت و چند قدم کج و کوله کنار جدول برداشت.ايستاد و به دنبال تاکسي نگاه کرد که از چراغ سبز گذشته بود و بين ماشينها لايي مي کشيد و میرفت...

 

کتابي را از رديف روبرويي قفسه برداشت و به مرد همراهش گفت:"پيداش کردم".دستي به جلد قهوه ايش کشيد.صفحه اول آن را که باز کرد ضربه انگشتي به شانه اش خورد و صدايي گفت:"آقاي صابري....شما آقاي صابري نيستيد؟".سر را به عقب برگرداند_ " منو يادتون مياد؟....شريفي....توي دانشگاه همکلاسي بوديم". چرخید.نگاهش از صورت او به شال آبي و مانتوي همرنگش سرخورد و پايين آمد و باز بالا رفت و چرخي توي تارهاي موي خرمايي و لبهاي کنار رفته و دو رديف دندان سفيدش زد و روي چشمهایش ثابت ماند.-" فراموش کرديد؟ مثل جزوه هايي که مي گرفتيد و یادتون میرفت برگردونيد و بايد خودم ميومدم دنبالش."
دست از نگاه خيره اش برداشت.چشمهايش را جمع و من ومني کرد:"ما... همديگرو مي شناسيم؟".دختر ابروها را جمع کرد و غبغب کوچکي به زير چانه اش انداخت اما ته مانده لبخند هنوز روي لبهايش بود:" دست ورداريد آقاي صابري.واقعآ يادتون نمياد؟...شما نه چیزی یادداشت می کردید نه خیلی حرف می زدید, اما با تصمیمهای کلاس مخالفت می کردید,با دلیل یا بی دلیل" سر را براي لحظه اي پايين انداخت .انگشت سبابه را روي لب بالايش گذاشت و سعی کرد خنده اش را جمع کند:" حق به جانب هم که می شدید چونه تون رو همین شکلی میدادید بالا "
تکانی خورد و صورتش را کمی پایین آورد.چند صفحه از کتابی را که در دست داشت ورق زد و آن را بست و با فشار لای کتابهای دیگر قفسه جا داد.گفت:"راستش من شما رو یادم نمیاد" و کتاب دیگری برداشت .دختر جا خورد و خنده از روی لبهایش جمع شد.
_" سه سال زمان زیادی نیست ها.شما انقدر فراموش کار شدید یا.....من خیلی عوض شدم؟"
جمله آخر دختر رابه زحمت شنید.لبخند زد.گردن کج کرد وشانه هارا بالا انداخت.دخترگفت:"ببخشید وقتتون رو گرفتم" و پشت به او کرد و به طرف در رفت.صدای باز و بسته شدن در را که شنید دستش را مشت کرد و بالا آورد و طوری آن را فشرد که رنگش سفید شد و رگهایش بیرون زد.نفسش را با "هو"ی بلندی بیرون داد.گفت:" بالاخره حالشو گرفتم " و مشتش را چند بار تکان داد:" حالشو گرفتم" .مرد همراهش پرسید:"شناختیش؟! "
-"من بال بال میزدم به چشم بیام. جزوه گرفتن و توی موضع مخالف بودن و جلب توجه و از این مزخرفات! ...عین خیالش هم نبود. انگار..."
انگشت ها را دور لب پایینش کشید و پاشنه کفشش را چند بار به زمین زد.به زنی که روی پنجه پا بلند شده بود تا کتابی را از قفسه بالای سرش بردارد زل زد.چند قدم از قفسه دور شدو برگشت.دوباره رفت و دوباره برگشت.مشتی به روی پایش زد و به سمت در رفت.دختر فروشنده داد زد:"آقا....."برگشت و کتاب را روی میز انداخت و از در بیرون زد.چند قدم توی پیاده رو دوید.ایستاد و همه جا را سرک کشید و شال و مانتوی آبی رنگ را دید که پیچ خیابان را می پیچد. دوید به دنبالش.....

مرد همراهش ایستاد و عرق پیشانی اش را پاک کرد.به مسیری که تاکسی دقیقه ای پیش از آن رفته بود نگاه کرد. دهانش را باز کرد و بست.پشت دستش را زیر چانه کشید.بلند گفت:"خب منم باهاش کلاس داشتم اما هیچ جزئیاتی رو از من یادش نبود آقای زبل" سر را به چپ و راست تکان داد. چرخید و راه افتاد و با دست به او هم اشاره کرد که راه بیفتد.
دستها را از روی سر پایین آورد و روی صورتش گذاشت.نیم چرخی دور خودش زد و به ماشینها و آدمهای توی خیابان خیره ماند.

 

_" ر..ر..رفت بالای د..درخت.هرکاری کردم ن...ن..نتونستم جلوشو بگیرم.پاش س..سرخورد و افتاد پایین" تمام چیزی که پس از سه روز قفل شدن زبانش توانسته بود به همه بگوید همین بود.

عقبتر کشید و جابجا شد و همین تکان باعث شد تا کمی بالا و پایین شود.یک پا را جمع کرد و چانه را گذاشت سر زانویش.پای دیگرش بین زمین و هوا معلق مانده بود.برگها بالای سرش ریز ریز تکان می خوردند.انگار جانور کوچکی داشت بین تارهای مویش می چرخید.نگاهش روی کنده کاری کج و کوله روی تنه درخت ثابت ماند.آنقدر همانجا نشست و به آن خیره ماند که آفتاب از روی تنه درخت چرخید, از روی حرف "م" گذشت و به "ج" رسید و دست آخر به "ی" که عمق خراش آن کمتر از دوتای دیگر بود و نصفه کاره رها شده بود...."رفتی اون بالا چکار؟ " نوید این را با سری بالا و صورتی که از تابش آفتاب جمع شده بود پرسیده بود. ندا از گوشه چشم نگاهش کرده و جوابش را نداده بود.نوید دست را سایبان پیشانی کرده و گفته بود:" اون چیه دستت؟ داشتی درختو می کندی ؟مگه بابا نگفته درختا رو زخمی نکنین؟ الان میرم بهش میگم". ندا خط کج و معوجی به ابروها انداخته و صدایش را نازک کرده بود:" ترسیدم! ".نوید گفته بود که اصلآ او این روزها یک طوری شده است و همه اش توی خودش است و مشکوک میزند.ندا هم تذکر داده بود که این فضولیها به او نیامده....لرزه ای بر تنش نشست.خودش را جمع کرد و چانه را محکمتر به سر زانو چسباند.نگاهش افتاد پایین, همانجا که نوید ایستاده بود... تا بخود بجنبد, نوید هیکل لاغر ده ساله اش را مثل گربه از درخت کشیده بود بالا.او جیغ زده بود:" کجا داری میای؟! برو پایین. فضول" . حالا سرش به موازات همان شاخه ای بود که ندا رویش نشسته بود. جیغ و داد فایده ای نداشت.گردن کشیده و سر خم کرده بود تا ببیند او با درخت چه می کند....زانویش را بغل زد و سر را لای بازوها فرو برد و چشمها را بست....فقط به فاصله چند ثانیه نوید پخش شده بود روی زمین.سرش خورده بود به سنگی که لب جوی آب داخل باغ بود و مغزش داغون شده بود...به همین سادگی. حتی یک آخ هم نگفته بود....

" ا...رفتی اون بالا چکار؟ " سر از روی زانو برداشت و پسرعمه اش را دید که دست به کمر ایستاده و با دهان باز نگاهش میکند.آن پسرک دیلاق هم همراهش بود.همانکه دوستش بود و با خود آورده بودش باغ.ندا به موهای سیاه پسر عمه اش که حلقه حلقه روی پیشانی تاب خورده بودند نگاه کرد و به دهانش, که داشت چیزهایی می گفت.اینکه یکدفعه غیبش زده و کلی دنبالش گشته اند.آب دهانش را قورت داد و پای آویزانش را جمع کرد.پسرک دیلاق _ با آن چشمهای تو رفته ودهان گشاد ـ گفت:" مجید! ایشون علاوه بر شما با تارزان هم نسبتی دارند؟ ".ندا دست به شاخه بالایی گرفت و بلند شد و ایستاد.گفت:" شما ب...برید.م..م..من میام". پسرک دیلاق گفت:"ب..بدون تو..ه..ه..هرگز ".ندا دید که خنده روی لبهای مجید دوید اما نوک دماغش را خاراند و چشم غره ای به دوستش رفت.عرق روی صورتش نشست وپایش را روی شاخه پایینی گذاشت. پسر دستهایش را از هم باز کرد:" کمکت کنم عزیزم؟ مجید جان...اجازه میدی؟" و چشمکی به او زد.اینبار مجید نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد..ندا پا را محکم روی شاخه دیگری گذاشت و شروع کرد به تکان تکان خوردن.دهان باز کرد که چیزی بگوید, اما خودش هم نفهمید که چطور یکباره به پشت خم شد و توی هوا بال بال زد و از درخت کنده شد. صدای فریاد آنها را شنید و فرو رفتن شاخه ها را توی تنش حس کرد و ....ترق...سفتی زمین استخوانهایش را به درد آورد...برای لحظاتی چیزی حس نمیکرد..بعد...یکی داشت سعی می کرد سرش را بلند کند و اسمش را صدا میزد.چشمهایش را باز کرد.نوید را دید که روی صورتش خم شده و میخندد.خون از روی سر شکافته اش شره می کرد و چند شاخه میشد و چکه چکه روی صورت او می ریخت.می گفت:"چی داشتی میکندی رو درخت؟".ندا هول کرد و کف دستش را محکم روی صورت او کوبید.درست مثل  یکسال پیش...و بعد صدای آخ بلندی شنید.ولی نوید که حتی آخ هم نگفته بود.سرش رها شد و دوباره به زمین خورد.شنید که یکی داد میزند:"مجید!...چی شد؟ببینمت...اوخ اوخ...دماغتو داغون کرد...بابا این دختره دیوونست!"...چشمهایش را بست و به همان حال ماند.