شال سبز رنگ را جلو کشید و لبه اش را کمی بیشتر بسمت داخل تا زد.دوباره عقب
برد و جوری آنرا روی سرش تنظیم کرد که حاشیه گلدار نارنجی آن درست روی چتر موهای زیتونی اش بیفتد.گفت: "خوب شد علی؟ " علی دستهایش
را روی میز گذاشت و انگشتها را در هم گره زد. گفت: " آره عزیز من. از اولش هم خوب
بود." مینا نفس راحتی کشید و به پشتی چرمی صندلی تکیه داد.به میزهای دوروبرش نگاه کرد و زیر چشمی بشقاب های
غذای روی آنها را دید زد.دو سه بار به محتویات بشقاب میز روبرویی دقیق شد.
- غذای مردم و دید نزن. زشته.
مینا دستهایش را بغل زد و انگشتها را جلوی دهانش گرفت:" نه .... ترکیب جالبیه آخه. نمی فهمم چیه....ببین رژم پاک شده؟ " و انگشتها را از جلوی دهانش کنار کشید. علی گفت: "حالا گیرمم پاک شده باشه میخوای غذا بخوری دیگه. " مینا کیفش را از روی میز برداشت و صندلیش را عقب کشید. گفت: " کو تا غذا بیاد. تا اون موقع من که نباید مثل یه مرده ی بیروح بنظر بیام که." علی پوزخند زد و سرتکان داد. و با نگاهش او را دنبال کرد که بلند شد, از لای میزها رد شد و بسمت گوشه ی سالن رفت و آن را پیچید.
سری به اطراف چرخاند وکمی به رفت و آمد پیشخدمت ها نگاه کرد. کتش را درآورد و آن راطوری پشت صندلیش آویزان کرد که صاف بایستد.پسربچه ای در میز روبرو با چشمهای خمار به او نگاه میکرد و شعری میخواند و چنگالش را توی ظرف غذایش فرو میبرد.تا بیاید تابلوی تبلیغاتی روی دیوار را تماشا کند و بخواند مینا دوباره روی صندلیش نشسته بود.
علی به لبهای صورتی اش که برق میزدند نگاه کرد: " به به ..خوشگل خانوم." مینا دستمال طرحدار قرمز را از روی میز برداشت وباز کرد و روی پاهایش انداخت. زیرچشمی به یکی از میزها اشاره کرد و گفت: " اون یارو رو می بینی اونجا نشسته؟ با زن و بچه اش؟... کت خاکستری تنشه." علی رد نگاه او را گرفت و گفت: "خب "
- جلوی دستشویی وایستاده بود داشت با موبایلش حرف میزد. منم میشنیدم. داشت میگفت مگه صدبار نگفتم وقتی با خونوادم هستم زنگ نزن شک می کنن؟ من خودم باهات تماس می گیرم.
علی تکرار کرد: " خب " مینا اخمهایش را درهم کشید: " خب همین دیگه.نمی فهمی؟ داشت با یه زن دیگه حرف میزد وگرنه چه دلیلی داشت گوشه سالن قایم بشه و زنگ بزنه؟ از تیپ حرف زدنش کاملآ معلوم بود مرتیکه عوضی. " غذایشان رسید و ساکت شدند. پیشخدمت بشقابها را روی میز چید و رفت. علی گفت: " اولآ از کجا معلوم که با کی داشته حرف میزده. ثانیا اصلآ به من و تو چه .بیکاری ها. غذاتو بخور. " مینا بشقاب را جلویش کشید و گفت: " تابلو بود.هر کسی بود می فهمید. "
- خیلی خب ولش کن. غذاتو بخور خانم مارپل.
مینا از گوشه چشم به مرد خاکستری پوش نگاه کرد و لبهای نازکش را بهم فشرد. دست که بطرف چنگال برد موبایل علی زنگ زد. علی با دهان پر نگاهی به شماره انداخت و آنقدر منتظر ماند تا قطع شد..موبایل دوباره زنگ زد. علی آن را برداشت. لقمه ی توی دهانش را قورت داد و به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش روی صورت مینا بود و آرام حرف میزد:" بله؟...سلام...من الان بیرونم با خانمم....بله....تماس می گیرم خودم....خداحافظ."
گوشی را گذاشت . اول به روی خودش نیاورد. دهان باز و چشمهای خیره ی مینا را که دید سرش را چرخاند و زد زیر خنده. از صدای خنده ی خودش جا خورد و زیرچشمی دوروبرش را پایید .دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت و صدایش را پایین آورد اما شانه هایش می لرزیدند. گفت: " قیافه رو!!" مینا چنگال را داخل بشقاب انداخت و گوشه ی لبهایش آویزان شد: " خیلی لوسی. بیمزه....کی بود حالا؟"
علی مشغول خوردن شد:" خروس بی محل. از بچه های شرکت.... بخور" .یک چشم مینا به او بود و یک چشمش به گوشی . .علی متوجه شد. گوشی را برداشت و آن را خاموش کرد و توی جیب کتش انداخت که پشت صندلی آویزان بود.خنده اش تمام شده بود. برای خودش و او نوشیدنی ریخت و وسایل روی میز را کمی جابجا کرد.تک سرفه ای کرد و گلویش را صاف کرد. سرش را روی بشقاب غدایش انداخت: " بخور سرد نشه."
مینا با غذایش ور میرفت.