خواب ديدم نوزادي را درون باغي زنده به گور کردند.پيرزني با دستهايی لرزان او را داخل چاله اي گذاشت و خاک را رويش غلت داد و گريه کرد.خواستم جيغ بکشم اما نفس کم آوردم و همان موقع از خواب پريدم.موها راکه به سروصورت و پيشاني خیسم چسبيده بودند کنار زدم و تا مي توانستم نفس کشيدم.صداي نفسهاي آرام امير را که شنيدم فهميدم خواب ديده ام.آغوشم از گرمی تن نوزاد داغ بود. انگار زنده بود و من ساعتها به خودم چسبانده بودمش.دلم شروع کرد به پیچ و تاب خوردن.لحاف را چنگ زدم و به جلو خم شدم و لبها را به هم فشردم.***
نشسته ام روي گليمي که توي ايوان پهن شده و به آجرهای دورنگ دیوارها نگاه میکنم.به پنجره اي که رنگ حفاظش جا به جا بلند شده یا ریخته.به درخت گيلاس پير توي باغچه و حوض دو طبقه آبی رنگ وسط حیاط. صدای دویدن های دور حوض و خنده های کودکیم را می شنوم. و به خودم لعنت مي فرستم که چرا پاهايم به سمت اين خانه کج شدند و همزمان با " او " رودررو شدم. و بدتر اينکه گذاشتم دستم را بگيرد و بکشد داخل خانه. باید زنگ بزنم امير بیاید دنبالم.حالم خوش نيست.
از در هال بيرون مي آيد. ليوان شربتي مي گذارد جلوي پايم و حين نشستن آخ ی ميگوید و زانويش را مي مالد. لبخند,  چروکهاي صورتش را دوبرابر مي کند.مي گويد: " آدميزاده ديگه.يه وقتهايي دلش هوايي ميشه یاد قدیما می کنه." دستها را روي هم مي گذارد و آه مي کشد : "والاه من که دوست دارم بياي و بري. بچه که بودی یه وقتهایی میومدی. حالا دیگه این خونه رو نمی شناسی".

زل می زنم توی چشمهایش:" خونه ی تو رو" .خودش را نمي بازد. نگاهي به دوروبر خانه مي اندازد: " خدا رحمت کنه پدرتو که اينجا رو واسه من گذاشت وگرنه الان آواره ی کوچه خيابونا بودم. کي ميخواست سرپيري مراقبم باشه؟".مي گويم: "مي تونستي بچه ی يه نفرو تصاحب کني و بزرگش کني , تو که بلد بودي". سرش را مي اندازد پايين و پشت دستش را مي خاراند. کمی طول میکشد تا جواب بدهد :"منو بابات تیکه ی هم بودیم.حالا یه چند سالی دیر فهمیدیم, خب چیکار باید می کردیم؟ اگه خدا بيامرز مادرت نتونست دووم بياره و خودشو کشید کنار تقصير خودشه. من نخواستم همه چی فقط برای من باشه". خودش را عقب مي کشد و تکيه ميدهد به ديوار: " خدا به سر شاهده اگه ازش خواسته باشم کسی رو ول کنه یا بي محلی کنه. چرا بايد ميخواستم؟شماهام حقي داشتين".

دلم پيچ ميخورد.دست روي شکمم مي گذارم. مي خندد و به آن اشاره مي کند:" چند وقتته؟ " جوابش را نمي دهم. کف دستش را مي گذارد زمين و خودش را بطرفم مي کشد:" تروخدا اگه چيزي هوس کردي بگو واست درست کنم.مديوني اگه نگي". دست از روي شکمم بر مي دارم و راست مي نشينم.خيره مي شوم توي ني ني چشمهايش. مي گويم:" ديشب خواب ديدم يه بچه رو زنده زنده خاک کردي". لبخند از روي لبهايش محو می شود و انگشتها را روي پوست آویزان سینه اش مي گذارد:" من؟! "  نگاه ازش نمي گيرم. بر مي گردد سر جاي اولش و گوشه لبهایش پایین می افتد: " انقدرهام سنگدل نيستم". رنگش پريده. متوجه لبخند روي لبهايم ميشود ولي به روي خودش نمياورد. ازجا بلند مي شوم. روي زانويش فشار مياورد و بلند مي شود:"کجا؟ شربتت رو نخوردي." از مقابلش رد مي شوم و ميروم طرف پله ها. با عجله می گوید: "منم تنهام.يه وقتهايي بيا سربزن. والا بخدا خوشحال ميشم."

توی دلم آشوب است.بازویم را می گیرد.دستم را طوری سریع بيرون مي کشم که پرت ميشوم جلو. ميخواهم نرده کنار پله را بگيرم اما سکندري ميخورم و مي افتم روي پله ها.تاب ميخورم وهر پنج تاي آن را با دست و پا پايين مي آيم.صداي جيغش را مي شنوم :" يا ابوالفضل" ... او را که مي خواهد بلندم کند پس ميزنم و به هر جان کندني هست روي پله آخر مي نشينم. روي دست و بازويم خط هاي قرمزي افتاده و پوستش بلند شده.لابد روي پاهايم هم هست. تکانشان می دهم تا مطمئن شوم آسیبی ندیده اند.به خودم بدوبیراه میگویم که چرا باید پايم را توي اين خراب شده بگذارم. نفسم که جا مي آيد بلند ميشوم خودم را ميتکانم و بي توجه به التماس هايش از آنجا بيرون میزنم. زنگ ميزنم به امير که بيايد دنبالم.کم مانده همانجا توی خیابان بزنم زیر گریه.آرنجها و زانوي راستم بدجوری تیر می کشند و زق زق مي کنند.درد شکمم هم دارد پوستم را پاره می کند.به سر خيابان ميرسم و چند دقيقه اي منتظر ميمانم.طاقتم طاق ميشود و دلم را می گیرم و خم ميشوم.دست و پايم سست شده.چیزی توی دلم وول میخورد.گرمي ملايمي روي رانهايم احساس ميکنم که آرام آرام تا روی پایم ادامه پیدا می کند.نگاهم به کفش و جورابهايم مي افتد که قرمز شده اند. چشمهایم سیاهی می رود و گوشه ديواری مي نشينم.