مي توانم تمام امعا و احشاء داخل دهان همكارم را تا آن ته ببينم.نگاهش كه به من مي افتد فوري خميازه اش را جمع مي كند,سر را پايين مي اندازد و سلام مي كند.جوابش رامي دهم و رو بر می گردانم و رد مي شوم.همينطور از آبدارچي و چند همكار ديگري كه تك تك وارد اتاقهاي خودشان مي شوند.تنها حرفي كه بين من و آنها رد و بدل ميشود سلام و عليك است.سالن را مي پيچم.اتاق ما در انتهاي سالن قرار دارد,بقول فرشته: مهجور و دور افتاده.هرچه نزديكتر ميشوم,طوري قدم بر ميدارم كه پاشنه هاي كفشم صدا ندهد.از لاي در كه كمي باز مانده مي توانم كيفش را كه گوشه ميز گذاشته ببينم.دوروبرم را نگاهي مي اندازم.كسي توي اين قسمت سالن نيست.دستگيره را مي گيرم,در را با يك ضربه ی شانه باز مي كنم و مي پرم داخل و بلند مي گويم:"صبح به خير"! فرشته تكاني ميخورد و پرونده از دستش مي افتد روي ميز.دست روي سينه اش ميگذارد و نفسي مي كشد.نيش باز مرا كه مي بيند مي گويد:"خاك تو اون سرت كنند.نشد يكبار مثل آدم بياي تو....سر آوردي مگه؟ الهي اين جفنگ بازيهاتو يكي ببينه آبروت بره بيمزه ".حرفهايش فقط صداي خنده مرا بالا ميبرد.مي گويم:"من كشته مرده ی اين نفرينهاتم.بدون اونا روزم روز نميشه.سلام كرديما ".پرونده را دوباره بدست مي گيرد و مي گويد:"سلام و درد.دختره ي ديوونه ".

_" خسته شدم انقدر تو اين اداره مثل عصا قورت داده ها راه رفتم و قيافه گرفتم.بذار يه كمي خوش باشيم"

_"خوشي بخوره تو سرت.اگه يكي مثل خودت بیاد تو, می فهمی چه مزه ای داره "

مي روم روبروي او, پشت ميز كارم مي نشينم و كامپيوتر را روشن مي كنم:" تقصير من چيه كه تو هميشه زودتر مياي و...." ضربه اي به در مي خورد و هيكل بلند بالاي رئيس قسمت درآن نمايان ميشود.من نيشم را با آخرين سرعت ممكن مي بندم و فرشته سعي مي كند قيافه عصبانيش را به حالت عادي برگرداند.كمي براي رياست كم سن و سال بنظر مي رسد,اما آدم با كفايتي ست.سلام عليك مختصري مي كند و با صدايي كه امواجي از آرامش در فضا پخش مي كند,شروع مي كند به دادن توضيحاتي در مورد كار.هربار كه بطرف فرشته برميگردد,نگاهش ثانيه اي بيشتر روي او درنگ مي كند.هربار هم كه نگاهش مي كند چشمهايش مي خندند.اگر فرشته بداند چقدر گونه هاي برجسته اش گل انداخته حتمآ به خودش بد و بيراه خواهد گفت.نگاهش بين ميز و صورت رئيس ميرود و بر ميگردد.نطق رئيس تمام ميشود.ميپرسد:"مشكلي نيست؟".مي گوييم:"نه".سري تكان ميدهد.لبخند كوچكي هم نثار فرشته مي كند و از اتاق بيرون ميرود.براي لحظاتي ساكت مي مانيم و هوايي را كه آميخته به عطري خوشبو شده,تنفس مي كنيم.زيرچشمي فرشته را ميپايم كه با كاغذهاي روي ميزش درگير است.دهان باز مي كنم كه چيزي بگويم,انگشتش را بالا مي برد و مي گويد:" سربسرم نميذاري ها,فهميدي؟ ".شانه بالا مي اندازم و مي گويم:"خيله خب لبو " ....×××

بدستور رئیس دارم دنبال اطلاعاتی توی کامپیوتر می گردم..بالاي سرم منتظر ايستاده و در حال مطالعه پرونده مربوطه است.بالاخره آنرا مي بندد.اين پا و آن پايي مي كند.نگاهي به ميز فرشته مي اندازد و مي گويد:"عجيبه كه خانم شكوهي دير كرده ".همانطور كه صفحه ها را بالا و پايين مي كنم مي گويم:" گمونم توي ترافيك گیر کرده وگرنه زودتر از همه مياد سر كار".سرش را چند بار تكان مي دهد:"بله.ايشون يكي از بهترين كارمندهاي اينجان.باوقار,تابع مقررات,منظم و.... "

ضربه محكمي به در ميخورد,يكنفر با دستهاي ازهم گشوده و يك لنگ در هوا, مثل گلوله ميپرد داخل اتاق و با نيشي كه تا بناگوش دررفته,بلند مي گويد:"سلام". من از جا مي پرم.رئيس چنان جا ميخورد كه رنگش سفيد مي شود.زل ميزند به فرشته كه خنده حالا از روي لبهايش پريده و طوري به او خيره مانده كه انگار ملك الموت در برابرش ایستاده.دستهايش آرام كنار بدنش مي افتند.تا بحال كسي را اينقدر سرخ نديده ام.دهان رئيس باز مانده و اشك توي چشمهاي فرشته موج ميزند.