از آشپزخانه بيرون آمد و وارد اتاق خواب شد.جلوي آينه موهايش را مرتب كرد و رژ كمرنگي به لبهايش ماليد و ايستاد به تماشاي خودش.نود درجه چرخيد و سرتاپايش را توي آينه برانداز كرد.كف دست را روي شكمش كشيد و بيصدا خنديد:" آدم با يه شكم ورقلمبيده چقدر خنده دار ميشه! "
نگاهش به قاب عكس افتاد.آن را از جلوي آينه برداشت و لحظاتي به آن خيره ماند.
_" اين عكس عروسي من و باباته.یازده سال پيش.اون موقع تو نبودي....هنوزم نیستی...."
عكس را آهسته گذاشت سرجايش.صداي تاپ تاپ پر شد توي اتاق.سر را بطرف سقف گرفت و گفت:" نترس عزيزم.بچه همسايه ست.عين زلزله مي مونه.تو كه اينجوري نمي شي؟ها؟ همسايه ها رو زابراه كني هرروز بيان شكايت؟ "...از اتاق بيرون آمد و تلويزيون را روشن كرد.صدايش -نه بلند و نه كم- پيچيد توي خانه.
_" فكر كنم غذا ديگه حاضر شده باشه.بیا بریم ببینیم چی از آب دراومده "
...داشت زير ماهيتابه را خاموش مي كرد كه صداي باز شدن در را شنيد و از جا پرید.به طرف در چرخيد و دست برد زیر پیراهنش.....
_" سلام....ترسوندمت؟ "
_" ها؟...نه ! نه!...سلام...خسته نباشی...زود اومدي! "
_" كارم زود تموم شد.چه بويي راه انداختي ....جايي داشتي مي رفتي؟ "
_" نه! چطور؟ "
با اشاره ي او به چادر گلوله شده توي دستهايش نگاه كرد :" آها....اين....این كثيف شده مي خواستم بشورمش....تا تو يه آبي به سر و صورتت بزني منم غذا رو كشيدم "
زيرچشمي او را مي پاييد كه در حال رفتن داشت دگمه هاي آستين لباسش را باز مي كرد.نفس بلندی كشيد.دست برد و پيراهنش را در قسمت شكم فرو رفته اش صاف كرد.چادر گلوله شده را انداخت توي ماشين لباسشويي و رفت سراغ ماهيتابه.
دو بشقاب آبي گلدار گذاشت روي ميز, روبروي هم.بعد هم قاشق چنگالها و ليوانها.سبد نان را وسط ميز كشيد و با دستمال روي نانها را پوشاند تا خشك نشوند.رفت توي آشپزخانه و نگاهي به كتلت هاي داخل ماهيتابه انداخت.همانطور كه با يكدست پيچ گاز را روي شعله ي ملايم تنظيم ميكرد,دست ديگرش را روي شكم برآمده اش گذاشت و گفت:" بابات شبها غذاي نوني ميخوره.ميگه برنجي كه ظهرها توي شركت ميخوره بسه شه....بدجوري خودشو توي كار غرق كرده.پاك خسته مياد خونه.دوست دارم وقتي مياد همه چي آماده و سرجاي خودش باشه...تو هم اين چيزها رو از مامان ياد بگير.از همين حالا.باشه؟ بيا تا اومدن او يه چرخي تو خونه مون بزنيم "
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۶/۰۷/۲۴ ساعت 0:20 توسط شیما
|