جلوي پاي دخترك زانو زد.چينهاي توري و پرپشت دامن لباس سفید او را مرتب كرد و با نوك انگشتان آنهايي را كه به سمت بالا برگشته بودند پايين آورد. گفت:"بچرخيد " دخترك چرخيد.سيم پايين دامن را حالت داد تا كاملآ گرد بايستد.گوشه هاي لباس را گرفت و كمي آن رابالا پايين كرد تا همه قستمهاي آن درست سر جاي خودش قرار بگيرند.بلند شد و روبرويش ايستاد و براندازش كرد:" كاملآ اندازه تونه.بهتر از اون يكي توي تنتون واميسته "دخترك توي آينه قدي از زواياي مختلف خودش را ديد زد.دست روي سنگ دوزيها كشيد و بندهاي لباس را كمي بيشتر به طرف سرشانه هاي سفيد و گردش لغزاند.به پسر همراهش گفت:"چطوره؟ "پسر كه كنار آينه ايستاده و سرتاپا نگاهش مي كرد سرتكان داد:" عالي! خيلي بهت مياد " دخترك لبخند رضايتي زد.دوباره چرخي زد ودامن لباسش را تاب داد وهمچنان توي آينه به بررسي لباسش پرداخت.پرسيد: " تاج چي؟ "
_ " الان نشون تون ميدم.گفتيد ظريف باشه.نه؟ "
رفت طرف قفسه هاي شيشه اي كه تاجهاي نگين دار كوتاه و بلند, درون آنها رديف شده و زير نور چراغها برق مي زدند. داشت دنبال تاج ظريف مي گشت كه نگاهش افتاد توي آينه ي روبرويي.پسر داشت چيزي در گوش دختر مي گفت که او سر را روی شانه ی پسر گذاشت و از ته دل خندید.
تاج را آورد وجلوي دخترك ايستاد:" موهاتونو جمع كنيد " طوري آنرا روي موهايش گذاشت كه سر سوزني اينور آنور نباشد.پسر گفت" عين فرشته ها شدي. "
_" پسنديديد؟ "
هردو سر تكان دادند.گفت: "مباركه.مي تونيد درش بياريد.بريد پيش خانم براي رزرو " و به زني كه پشت ميز نشسته بود اشاره كرد....
همانطور كه داشت لباس را روي تن مانكن سوار مي كرد زيرچشمي نگاهش به آنها بود كه داشتند با صاحب مغازه حرف مي زدند.دختر همكارش گفت:" به هم ميان,نه؟ يه كم اختلاف قد دارند اما عروس دوماد قشنگي مي شند.ديروزي ها يادته؟ دختره با اون هيكل تركه اي و پسره ...." لپهايش را تا جايي كه ميشد پر باد كرد و كف دستها را با فاصله زياد جلوي شكمش گرفت.خنده اش تركيد و دستهايش كنار بدنش افتاد :" آهاي...حواست به منه؟ " نگاهش را از پسر و دختر كه داشتند از مغازه بيرون مي رفتند گرفت و گفت:" ها؟ آره,شنيدم چي گفتي.ساعت چنده؟ "...
به طبقه اول كه رسيد, وارد مغازه كوچكي شد وبه پيرمردي كه پشت چرخ خياطي در حال دوخت و دوز بود سلام كرد.لباس بلند و كارشده ي سبز رنگي را روي ميز گذاشت و در حاليكه كناره هاي آنرا جمع مي كرد تا زمين نخورد گفت:" از همينجايي كه علامت گذاشته شده تنگش كنيد و تحويل بديد به مغازه.واسه فردا مشتري داره آقای سعادتی.فراموش نشه".
پيرمرد بدون اينكه دست از كار بكشد از بالاي عينكش نگاهي به او انداخت:" زود داري ميري". كيفش را انداخت روي دوشش.نفس بلندي كشيدو گفت:" میرم خونه.برای ساعت هشت نوبت دکتر گرفتم, واسه مادرم"
_" بازم قلبشه ديگه,آره؟....خودت مي بريش؟ "
_" غير از من كس ديگه اي رو هم داره؟ "
پيرمرد گفت:" همه اميدش تويي.خدا تو رو واسه اون پيرزن نگه داره.برو به سلامت "....پا را كه از ساختمان بيرون گذاشت سوز سردي نشست توي تنش.هوا داشت تاريك ميشد.بالاپوش را دور خودش پيچيد و قاطی دیگر آدمها, راه افتاد توي خيابان.
_ " الان نشون تون ميدم.گفتيد ظريف باشه.نه؟ "
رفت طرف قفسه هاي شيشه اي كه تاجهاي نگين دار كوتاه و بلند, درون آنها رديف شده و زير نور چراغها برق مي زدند. داشت دنبال تاج ظريف مي گشت كه نگاهش افتاد توي آينه ي روبرويي.پسر داشت چيزي در گوش دختر مي گفت که او سر را روی شانه ی پسر گذاشت و از ته دل خندید.
تاج را آورد وجلوي دخترك ايستاد:" موهاتونو جمع كنيد " طوري آنرا روي موهايش گذاشت كه سر سوزني اينور آنور نباشد.پسر گفت" عين فرشته ها شدي. "
_" پسنديديد؟ "
هردو سر تكان دادند.گفت: "مباركه.مي تونيد درش بياريد.بريد پيش خانم براي رزرو " و به زني كه پشت ميز نشسته بود اشاره كرد....
همانطور كه داشت لباس را روي تن مانكن سوار مي كرد زيرچشمي نگاهش به آنها بود كه داشتند با صاحب مغازه حرف مي زدند.دختر همكارش گفت:" به هم ميان,نه؟ يه كم اختلاف قد دارند اما عروس دوماد قشنگي مي شند.ديروزي ها يادته؟ دختره با اون هيكل تركه اي و پسره ...." لپهايش را تا جايي كه ميشد پر باد كرد و كف دستها را با فاصله زياد جلوي شكمش گرفت.خنده اش تركيد و دستهايش كنار بدنش افتاد :" آهاي...حواست به منه؟ " نگاهش را از پسر و دختر كه داشتند از مغازه بيرون مي رفتند گرفت و گفت:" ها؟ آره,شنيدم چي گفتي.ساعت چنده؟ "...
به طبقه اول كه رسيد, وارد مغازه كوچكي شد وبه پيرمردي كه پشت چرخ خياطي در حال دوخت و دوز بود سلام كرد.لباس بلند و كارشده ي سبز رنگي را روي ميز گذاشت و در حاليكه كناره هاي آنرا جمع مي كرد تا زمين نخورد گفت:" از همينجايي كه علامت گذاشته شده تنگش كنيد و تحويل بديد به مغازه.واسه فردا مشتري داره آقای سعادتی.فراموش نشه".
پيرمرد بدون اينكه دست از كار بكشد از بالاي عينكش نگاهي به او انداخت:" زود داري ميري". كيفش را انداخت روي دوشش.نفس بلندي كشيدو گفت:" میرم خونه.برای ساعت هشت نوبت دکتر گرفتم, واسه مادرم"
_" بازم قلبشه ديگه,آره؟....خودت مي بريش؟ "
_" غير از من كس ديگه اي رو هم داره؟ "
پيرمرد گفت:" همه اميدش تويي.خدا تو رو واسه اون پيرزن نگه داره.برو به سلامت "....پا را كه از ساختمان بيرون گذاشت سوز سردي نشست توي تنش.هوا داشت تاريك ميشد.بالاپوش را دور خودش پيچيد و قاطی دیگر آدمها, راه افتاد توي خيابان.
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۱۶ ساعت 19:58 توسط شیما
|