شبهای پرستاره را دوست دارم.مثل امشب...دستها را زیر سرم میگذارم و چشمک زدنهایشان را دنبال می کنم.از این ستاره به آن ستاره.هنوز عادت بچگی توی سرم است.کنار پنجره خوابیدن و اشکال آسمانی را پیدا کردن.دب اکبر و اصغر,ستاره قطبی,و ثریا...ثریا...همیشه جلوی چشمم می آید,بی آنکه بخواهم.
زیباترین دختری که در تمام عمرم دیده ام.نگاهش که میکردی انگار خواب میدیدی.وقتی از خانه بیرون می آمد سکوت همه جا را پر میکرد.مردها خیره نگاهش می کردند و آب دهانشان را قورت میدادند و قدمهایشان کج میشد.خودم مچ یکی دوتایشان را گرفتم وقتی که رفته بودند توی دیوار.آنها که سر به زیرتر بودند قدمهایشان را تندتر می کردند تا نگاهشان به صورت او نیفتد.زنها به دیدنش سرخ میشدند و صورتشان را به تندی برمی گرداندند و رو ترش می کردند...صورتی داشت عین قرص ماه.وقتی لبخند میزدهمه سیاهی های دنیا کنار می رفتند.توی مردمکهای آبیش انگاری ده تا چلچراغ روشن کرده بودند.سیر نمیشدی از دیدنش...
ملافه را روی سینه ام بالاتر می کشم و فکر می کنم...فکر می کنم کی بیشتر خوشبخت بود: ثریا که آنهمه زیبا بود و خاطرخواه داشت یا آن پسر آسمان جلی که معلوم نبود چطور قاپ او را دزدید و دخترک یک دل نه صد دل عاشقش شد.آنقدر که به همه خواستگارهایش نه گفت و جلوی خانواده اش هم ایستاد.حتی دست رد به سینه پسر حاج منصوری زد که دخترها سر و دست می شکستند برایش و مادرها برای داشتن داماد اسم و رسم داری مثل او دعا می کردند.کافی بود از گوشه چشم نگاهش به دختری بیفتد تا خواب مدتها با چشمهای دختر غریبه باشد...شاید هم خوشبخت, دختر کمال آقای پارچه فروش بود که زن او شد و کم کم نور چشمی خانواده اش. کی این افتخار را به لیاقت خود دختر مربوط می دانست! از نظر خیلی ها او فقط " شانس " داشت. وگرنه چرا حاج منصور باید از بین اینهمه دختر او را برای پسرش انتخاب کند؟؟...
غلت میزنم.قرص کامل ماه با آن لکه های کمرنگ داخلش درست روبرویم است.بچه که بودم یکی توی سرم انداخته بود که نباید به ماه زل زد وگرنه بلایی نازل خواهد شد.تا مدتها از نگاه کردن به آن وحشت داشتم, مبادا اتفاقی بیفتد...لبخند میزنم.چشم می دوانم و دوباره دنبال ثریا میگردم....به خانه بخت که رفت خیال همه زنها راحت شد.چه فرقی برایشان میکرد که شوهرش یک جوان آس و پاس بود؟ یا که خانواده طردش کردند وشوهرش دل به کار نمیداد و همیشه هشتشان گرو نه بود؟ چه توفیری میکرد که خوشبخت بود یا نه؟ مهم این بود که یکی صاحبش شود که شد...
شاید هم خوشبخت, مرد متاهلی بود که همسایه دیوار به دیوارشان بود.تا مدتها می توانست هرچیزی را بهانه کند,برود پشت بام واز آن بالا ثریا را توی محیط خانه اش زیرچشمی دید بزند.یک روز او بیخبر از همه جا نیمه برهنه آمد توی حیاط..مرد طوری محو تماشایش شده بود که یادش رفت خودش را قایم کند.چشم ثریا که به او افتاد جیغ بلندی کشید و دوید داخل خانه.همینکه مرد آمد خودش را کنار بکشد, پایش سر خورد و از پشت افتاد روی بلوکهای بتونی داخل کوچه.همین بود که دیگرنشد برود پشت بام.دیگر هیچوقت نتوانست راه برود....
صدای جیرجیرکی پر شده توی حیاط..یک لحظه سر برگرداندن کافیست تا اشکال آسمانی را گم کنم.سایه درختها روی ملافه ام اینور و آنور میرود.دستی به پشتم میخورد.میچرخم.
_" دستشویی "
بلند میشوم و چراغ را روشن می کنم.ملافه را از رویش کنار می زنم.زیر بغلهایش را میگیرم و با همه توانم کمکش می کنم که بلند شود...و با خودم فکر می کنم: بدون شک خوشبخت خود اوست.از گناهش گذشته ام و هنوز مرا کنار خودش دارد.
زیباترین دختری که در تمام عمرم دیده ام.نگاهش که میکردی انگار خواب میدیدی.وقتی از خانه بیرون می آمد سکوت همه جا را پر میکرد.مردها خیره نگاهش می کردند و آب دهانشان را قورت میدادند و قدمهایشان کج میشد.خودم مچ یکی دوتایشان را گرفتم وقتی که رفته بودند توی دیوار.آنها که سر به زیرتر بودند قدمهایشان را تندتر می کردند تا نگاهشان به صورت او نیفتد.زنها به دیدنش سرخ میشدند و صورتشان را به تندی برمی گرداندند و رو ترش می کردند...صورتی داشت عین قرص ماه.وقتی لبخند میزدهمه سیاهی های دنیا کنار می رفتند.توی مردمکهای آبیش انگاری ده تا چلچراغ روشن کرده بودند.سیر نمیشدی از دیدنش...
ملافه را روی سینه ام بالاتر می کشم و فکر می کنم...فکر می کنم کی بیشتر خوشبخت بود: ثریا که آنهمه زیبا بود و خاطرخواه داشت یا آن پسر آسمان جلی که معلوم نبود چطور قاپ او را دزدید و دخترک یک دل نه صد دل عاشقش شد.آنقدر که به همه خواستگارهایش نه گفت و جلوی خانواده اش هم ایستاد.حتی دست رد به سینه پسر حاج منصوری زد که دخترها سر و دست می شکستند برایش و مادرها برای داشتن داماد اسم و رسم داری مثل او دعا می کردند.کافی بود از گوشه چشم نگاهش به دختری بیفتد تا خواب مدتها با چشمهای دختر غریبه باشد...شاید هم خوشبخت, دختر کمال آقای پارچه فروش بود که زن او شد و کم کم نور چشمی خانواده اش. کی این افتخار را به لیاقت خود دختر مربوط می دانست! از نظر خیلی ها او فقط " شانس " داشت. وگرنه چرا حاج منصور باید از بین اینهمه دختر او را برای پسرش انتخاب کند؟؟...
غلت میزنم.قرص کامل ماه با آن لکه های کمرنگ داخلش درست روبرویم است.بچه که بودم یکی توی سرم انداخته بود که نباید به ماه زل زد وگرنه بلایی نازل خواهد شد.تا مدتها از نگاه کردن به آن وحشت داشتم, مبادا اتفاقی بیفتد...لبخند میزنم.چشم می دوانم و دوباره دنبال ثریا میگردم....به خانه بخت که رفت خیال همه زنها راحت شد.چه فرقی برایشان میکرد که شوهرش یک جوان آس و پاس بود؟ یا که خانواده طردش کردند وشوهرش دل به کار نمیداد و همیشه هشتشان گرو نه بود؟ چه توفیری میکرد که خوشبخت بود یا نه؟ مهم این بود که یکی صاحبش شود که شد...
شاید هم خوشبخت, مرد متاهلی بود که همسایه دیوار به دیوارشان بود.تا مدتها می توانست هرچیزی را بهانه کند,برود پشت بام واز آن بالا ثریا را توی محیط خانه اش زیرچشمی دید بزند.یک روز او بیخبر از همه جا نیمه برهنه آمد توی حیاط..مرد طوری محو تماشایش شده بود که یادش رفت خودش را قایم کند.چشم ثریا که به او افتاد جیغ بلندی کشید و دوید داخل خانه.همینکه مرد آمد خودش را کنار بکشد, پایش سر خورد و از پشت افتاد روی بلوکهای بتونی داخل کوچه.همین بود که دیگرنشد برود پشت بام.دیگر هیچوقت نتوانست راه برود....
صدای جیرجیرکی پر شده توی حیاط..یک لحظه سر برگرداندن کافیست تا اشکال آسمانی را گم کنم.سایه درختها روی ملافه ام اینور و آنور میرود.دستی به پشتم میخورد.میچرخم.
_" دستشویی "
بلند میشوم و چراغ را روشن می کنم.ملافه را از رویش کنار می زنم.زیر بغلهایش را میگیرم و با همه توانم کمکش می کنم که بلند شود...و با خودم فکر می کنم: بدون شک خوشبخت خود اوست.از گناهش گذشته ام و هنوز مرا کنار خودش دارد.
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۶/۱۰/۳۰ ساعت 21:41 توسط شیما
|