دو روز است که افتاده توی رختخواب .درست از دیروز بعد از ظهر.گاهی که سرفه اش شدت می گیرد چشمهایش را نیم باز می کند و مردمکهایش چرخی به دور و اطراف میزنند. و دوباره آنها را می بندد.سرخی پوستش از زیر چشمها تا بغل گوشهایش کشیده شده. دانه های عرق را از روی صورت و گردنش پاک می کنم و یقه ی لباسش را کنار می زنم.دستمال را ازروی پیشانیش بر میدارم.گرم گرم است.آن را داخل ظرف آب فرو می برم و می چلانمش.نوک انگشتی چند تار مویی را که از فرق نیمه خالیش جدا شده و به پیشانی چسبیده اند,کنار میزنم و دستمال را روی پیشانیش می گذارم و دست خیسم را روی گونه اش می کشم.تیزی ته ریشش را روی دستم حس می کنم.تکانی میخورد و زیر لبی چیزهایی می گوید. پری می پرسد:" چی میگه بابائی؟"
- " هذیون میگه. ببر آب رو عوض کن.مراقب باش نریزه "
می رود و دقیقه ای بعد بر می گردد.ظرف را با احتیاط روی پاتختی می گذارد:" بازم ببریمش پیش دکتر؟ ".دستی به پیشانیم می کشم و می گویم:" اگه قرصها اثر نکرد آره...انقدر هم نیا توی این اتاق. نمیخوام تو هم بگیری." خم میشود توی صورتم.نیمی از موهای لختش از روی شانه سر میخورند و رها میشوند توی فضا :" میخوای بری یه کمی بخوابی مامانی؟ دیشب هم که نخوابیدی.من مواظب بابا احمد هستم ".لبخند میزنم و سر را بالا می اندازم. قد راست می کند.خیره میشود به احمد که سرش را اینور و آنور می کند و باز هم چیزهایی می گوید.خنده اش می گیرد و میپرسد:" چی چی میگه بابائی؟ " .دستمال را از روی پیشانیش بر میدارم و دوباره توی ظرف آب فرو میبرم.تکان دیگری میخورد.
- " جلسه؟...مدیر امضاش نکرده که....آخر هفته شلوغه مهوش...مهوش ؟..."
پری به من نگاه می کند و بعد به او :" مهوش دیگه کیه مامانی؟" صدایش را طوری پایین می آورد که انگار نگران است احمد بشنود.دستمال را از توی آب بیرون می آورم و به صورت احمد نگاه می کنم....به بالا و پایین رفتنهای سریع سینه اش...- " چیکار می کنی مامانی! ".پری با هر دودست ,دستمال را ازم می گیرد.دامنم خیس شده.می گویم:" بدش من... مگه فردا امتحان علوم نداری؟ برو به درسهات برس ". اخم کوچکی به میان ابروهایش می اندازد و بطرف در میرود.بین راه می ایستد و دوباره می پرسد:" مهوش کیه؟ ". به لبهای احمد خیره مانده ام.می گویم:" نمیدونم ".شانه بالا می اندازد و بیرون میرود.
                                                                     ***
قفل را می چرخانم و در را باز می کنم.زنی که جوانتر از من است روبرویم ایستاده.هنوز محو تماشای موهای رنگ کرده ,لبهای خوش رنگ , پوست سرخ و سفید و گونه های برجسته اش هستم که می گوید:" من مهوشم ".با دهان باز, بی آنکه چیزی بگویم از جلوی در کنار می روم.وارد میشود و یکراست بسوی اتاق خواب میرود. پاهایم با همه قدرتی که دارند به دنبالش کشیده میشوند.در آستانه ی در می ایستم و نگاه می کنم که چطور لبه تخت می نشیند و بسوی احمد خم میشود و دست او را توی دستهایش می گیرد.پلکهای احمد تکانی میخورند و چشمهایش را باز می کند.لبخند می دود روی لبهای پوست پوست شده اش و انگشتهایش دور دست او گره میخورند.چهارچوب در را می گیرم و همه سنگینی تنم را روی آن می اندازم.سعی می کنم حرفی بزنم اما چیزی راه گلویم را بسته.چشمهایم را می بندم....
می لرزم؟ یا تکان میخورم؟...چشمهایم را باز می کنم.شبحی به طرفم خم شده وشانه هایم را گرفته:" چی شده؟....آروم باش.چیزی نیست".صدایش میزنم.می گوید:" من اینجام ...چقدر داغی! ".بلند میشوم و می نشینم.بلند میشود و می نشیند.می پرسم:" کجا رفت؟" و در تاریکی سرم را به اینسو و آنسو می چرخانم.می گوید:" کی ؟ ". مزه ی دهانم شور است.با صدایی که قطع و وصل میشود جواب میدهم:" مهوش...کوش؟ ".بلند میشود و چراغ خواب را روشن می کند.طوری روی لبه تخت می نشیند که فقط نصف صورتش را توی نور می توانم ببینم.چقدر مهتابی شده.مثل همان وقتی که ناخوش بود.گرهی توی ابروهایش انداخته و چشمهایش را تنگ کرده .نگاهش چند ثانیه ای در سکوت روی صورتم می ماسد.به نظرم ده سال طول می کشد تا دهان باز کند.آهسته میپرسد:" مهوش دیگه کیه؟"...