رئیس پوشه ای را که در دست داشت روی میز پرت کرد وخودکار را هم روی آن.پشت میزش جابجا شد و بی آنکه سرش را بلند کند گفت:"میتونی استعفا بدی".مینا گوشه لبش را گزید وبه چهره اصلاح شده و کت و شلوار براق طوسی رنگ او نگاه کرد.رئیس طوری دستش را در هوا تکان داد که انگار مگس می پراند:" بابت چند روز از این ماه مبلغی از شرکت طلب داری . برو تسویه کن". مینا شانه بالا انداخت:" مهم نیست.گیریم اینم سگ خورد" و چرخید وبسوی در رفت.رئیس مشتش را بروی میز کوبید.صدای فریاد" فکر کردی کی هستی" توی صدای کوبش محکم در گم شد.مینا به اتاقش رفت و ظرف چند ثانیه خورده وسایلی را که روی میز بود داخل کیفش ریخت.به همکار خانمش که با دهان باز, مسیر حرکت دستهای او را با چشم دنبال میکرد گفت:" خلاص " و زیپ کیف را کشید.همکارش رفت و کنار او ایستاد.با چشمهای خیس گفت:" نباید حساسیت نشون میدادی.یه کمی...." مینا کیفش را چنگ زد:" یه زحمتی می کشی؟ خرت و پرتهامو جمع کن.بعدآ میام و از خونه ات تحویل می گیرم." بغلش کرد و در گوشش گفت:" مواظب خودت باش" و از آنجا بیرون رفت.از دکه روزنامه فروشی همشهری گرفت و به انتظار تاکسی ایستاد که توی آن خیابان بد مسیر به زحمت گیر میامد.ماشین مدل بالایی سرعتش را کم کرد و چراغ داد.رو که برگرداند,ماشین راه خود را کشید و رفت.صدای زنگ گوشی اش را شنید.آن را از توی کیف بیرون کشید و درست زمانی که نیسانی برایش چراغ میزد دگمه سبز را فشرد.بعد از سلام و احوالپرسی گفت:"مریم چطوره؟".صدای پشت خط جواب داد:"صبح که داشتم میومدم سرکار کلی با مامانت دعوا داشتند.عین بابای خدا بیامرزش از صبحونه خوشش نمیاد.مینا....بابا میتونی از اداره تون مساعده بگیری؟ این یارو طلبکاره پدرمو درآورده.آبرو واسم نذاشته.منم دستم تنگه,میدونی که". راه افتاد و چند قدمی جلوتر ایستاد تا ماشین سیاهرنگی که جلوی پایش ترمز زده بود رد خود را بگیرد و برود.ماشین آمد و دوباره مقابلش ایستاد.گفت:" من دیگه اونجا کار نمی کنم بابا ". حواسش رفت پیش راننده که داشت اشاره هایی میکرد و کلمات را از توی گوشی نصفه نیمه شنید.با دست اشاره ای به ماشین کرد که برود دنبال کارش.گفت:" شرکتش به درد نمیخوره.هر کی به هر کیه.هرکی واسه خودش یه رئیسه.معلوم نیست واسه کی داری کار میکنی یا اصلآ جای چند نفر" و دوباره چند قدمی از ماشین دورتر شد.صدا توی گوشش منفجر شد:" به این چیزا چیکار داری؟ تو کارتو بکن و حقوقتو بگیر.یادت رفته با چه بدبختی این کارو پیدا کردی؟ منکه نمیتونم یه تنه جور همه رو بکشم. اگه یه ذره به اون دختر بیچارت فکر میکردی..." مینا روزنامه را زیر بغل زد و دستش را چنان روی کاپوت ماشین کوبید که صدای آن پخش شد توی فضا وکف دستش سوخت.راننده چیزی گفت و ماشین از جا کنده شد.مینا داد کشید:" ناز و نوازش رئیس که جزو کارم نیست.هست؟".صدایی از توی گوشی شنیده نشد.مینا مکالمه را قطع کرد.دستش را روی لبهایش فشرد و آب دهانش را قورت داد.راه افتاد و آنقدر رفت تا به اولین ایستگاه اتوبوس رسید.روزنامه را پرت کرد داخل سطل زباله و روی نیمکت نشست. دستها را روی صورتش گذاشت و به نقطه ای کنار جدول خیره ماند.گونه هایش آتش گرفته بودند.سر برگرداند و نگاهی به انتهای خیابان کرد. از اتوبوس خبری نبود.

زنی همراه دخترکش داشتند به ایستگاه نزدیک می شدند.دخترک گوشه های پیراهن صورتیش را گرفته بود و شعری میخواند و بالا و پایین می پرید.تلفن همراهش دوباره بصدا درآمد.نگاهی به صفحه آن انداخت.همان شماره قبلی.تماس را رد کرد.بلند شد ورفت سراغ سطل زباله و روزنامه رااز داخل آن بیرون کشید.نشست روی نیمکت و صفحه نیازمندیها را باز کرد.