اشك رازي است لبخند رازي است عشق رازي است
اشك آنشب لبخند عشقم بود
قصه نيستم كه بگويي نغمه نيستم كه بخواني صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني يا چيزي چنان كه بخواني
من درد مشتركم مرا فرياد كن
نامت را به من بگو دستت را به من بده
حرفت را به من بگو قلبت را به من بده
من ريشه هاي تورا دريافته ام
با لبانت با همه ي لبها سخن گفته ام
و دستهايم با دستهايت آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام
دستت را به من بده دستانت با من آشناست
با تو سخن ميگويم بسان ابركه با طوفان
بسان علف كه با صحرا بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار بسان درخت كه با جنگل سخن ميگويد
زيرا كه من ريشه هاي تو را دريافته ام
زيرا كه صداي من با صداي تو آشناست.....
اشك آنشب لبخند عشقم بود
قصه نيستم كه بگويي نغمه نيستم كه بخواني صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني يا چيزي چنان كه بخواني
من درد مشتركم مرا فرياد كن
نامت را به من بگو دستت را به من بده
حرفت را به من بگو قلبت را به من بده
من ريشه هاي تورا دريافته ام
با لبانت با همه ي لبها سخن گفته ام
و دستهايم با دستهايت آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام
دستت را به من بده دستانت با من آشناست
با تو سخن ميگويم بسان ابركه با طوفان
بسان علف كه با صحرا بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار بسان درخت كه با جنگل سخن ميگويد
زيرا كه من ريشه هاي تو را دريافته ام
زيرا كه صداي من با صداي تو آشناست.....
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۸۵/۰۴/۳۰ ساعت 10:58 توسط شیما
|