ناگهان سروكله يكي ديگر پيدا ميشود.نميدانم از كجا پيدايش شده.به ديدنش مثل برق از جا ميپرم و عصبانی و تهییج شده روي لبه مي ايستم: " اينجا اومدي چكار؟مگه نگفتم كسي بالا نياد؟"
با چشمان حيرتزده اش مرا نگاه مي كند.نه تنها دستپاچه نيست بلكه عصباني هم ميشود: " خودت اينجا چكار ميكني؟من اومدم...".
خم ميشود و از آن بالا به پايين نگاه مي كند : " آااااه...چه خبره پسر....هي!..نكنه تو هم؟!..."
اين را ميگويد و پوزخندي ميزند: "انگار اينجام بايد زنبيل گذاشت..چه شانسي "
روي لبه مي نشيند و غر ميزند: "خوشم نمياد با لباس خيس بميرم."
بيش از پيش عصبي هستم و مشكوكانه نگاهش مي كنم.منتظر اقدامش هستم.اين را از چشمانم مي خواند.
-"چیه؟منم مثل تو.مي خوام قبلش همه ي زندگيم رو-همه بدبختي هام و به ياد بيارم تا دلم نلرزه."
آدامسي از جيبش بيرون مياورد.تعارفي ميزند و آرام آرام شروع مي كند به جويدن.مي گويد:" آدامسش هم مزه نمي ده.تو چه مرگته حالا؟...آه چه سوالي مي پرسم!معلومه ديگه-خسته اي.بريدي.گور پدر اين زندگي."...با همه خونسردیش کاملآ گرفته و درهم است.
دوباره پايين را ديد ميزند: "دارن واسه يه كم هيجان له له ميزنن.بذار يه خورده بترسونمشون".
بلند ميشود و اداي كسي را در مي آورد كه مي خواهد خود را پرت كند.مردم جيغ مي كشند و ولوله اي بينشان درمي افتد .منهم براي لحظه اي مضطرب مي شوم.
-"نگاشون كن!بيشتر از من و تو- به فكر اخبار هيجان انگيزي هستن كه میخوان ببرن خونه". يكدفعه داد ميزند:" كيف كنيد.دو فيلم بدون بليط".
مي نشيند و آهي مي كشد.كمي با افكارش كلنجار ميرود.سرانجام مي گويد:"زنم بچه مو برداشت و از خونه رفت.چون شریکم داروندارمو بالا کشید و زد به چاک.چون همه اونایی که ادعای رفاقت داشتن تنهام گذاشتن.چون هیجی تو این دنیا برام نمونده...هیشکی ".
صدایش خسته و نگاهش تلخ تلخ است.کمی بعد انگار كه با خود حرف بزند ادامه مي دهد:"به نظرت همه سعی خودمو کردم؟"...غرق در فکر است.شک دارم که حضورم را حس کند.
ساكت مي مانم و به آدمها نگاه مي كنم.
-"نميخوام مثل يه احمق بميرم تا جای همه ی نامردای دنیا گشادتر بشه..شايد سهم خوشي هاي نداشتم هم برسه به اونا !. ..چرا سعی نکردم خودم پیداشون کنم؟"
كمي ساكت مي ماند.ازدحام آدمها آن پايين بيشتر شده است.
-"اگه يه روز دخترمو ببينم چیزی ندارم بهش هديه کنم...ميخوام يه اسب چوبي براش درست كنم.عاشق اسب چوبيه". به طرفم برمي گردد و مي پرسد:" كمكم مي كني؟"
-"من بلد نيستم ".
-"خب كه چي؟منم بلد نيستم...از تو چه پنهون-حتی بلد نیستم کلک خودمو بکنم."
از این حرف هردو خنده مان میگیرد. کمی بعدبلند ميشود و ميرود طرف پله های اضطراری.
-"كارهايي هست كه انجام ندادم.واسه اين يه كار هميشه فرصت هست...تو با من مياي؟ "
...به آن قارچهاي رنگي پراكنده و به خوشي هاي نداشته ام فكر مي كنم..بعدبي هيچ حرفي دنبالش راه مي افتم.وقتي از پله ها پايين ميرويم مي پرسم: "تو اينجا نيومده بودی كه خودتو پرت كني پايين.مگه نه؟". مي گويد:" خودت چی فکر می کنی؟ "
صداي آژير پليس از دور به گوش ميرسد که در حال نزدیک شدن است.