پا را كه از خانه بيرون گذاشتند بادي به غبغب انداختند ،سينه را جلو دادند و راه افتادند توي خيابان.شبهاي تهران...خيابانهاي روشن،رقص نور مغازه ها ، تابلوهاي تبليغاتي،شلوغي پياده روها،زنان و دختران جواني كه جلوي ويترين مغازه ها سرگرم نظاره اند و بعضآ حواسشان به رهگذران نيز هست،صداي بوق ماشينها،صدای خنده آدمها-زندگي...زندگي...ما داريم مي آييم!
يكيشان معروف بود به فرفره(سرعت عملش بخصوص موقع دعوا خيلي بالا بود) و آن يكي باراباس (خودش این اسم را انتخاب كرده بود.همينطوري از آن خوشش مي آمد).باراباس هميشه حسرت آن جاي زخم قشنگ چاقو روي بازوي دوستش را ميخورد كه يادگار يك دعواي جانانه بود.حیف که خودش از این نشانه ها-که نشانه ی دلیری و مردانگی بود-نداشت.

توي آن سرماي بي پير ، زير آن پليور تميزشان كلي لباس نخي و پشمي تنشان كرده بودند كه گرچه نو نبودند اما حسابي گرم نگهشان مي داشت.كي می دیدشان.بهتر از كز كردن و لرزيدن بود.كاش يك كاپشن درست و حسابي هم داشتند.از آن پفي ها كه آدم را چهارشانه تر نشان ميدهد.امافعلآ بايد به همين بادگير نازكي كه تنشان بود راضي باشند.يكي يك زنجير كلفت هم انداخته بودند گردنشان که کمی سياه شده بود اما با هرقدمي كه بر ميداشتند روي سينه شان تاب ميخورد.اگر هوا انقدر سرد نبود يقه را باز مي گذاشتند كه رقصش روي سينه جلوه بيشتري داشته باشد.
بالاخره رسيدند سر قرار.جايي كه دخترها منتظرشان ايستاده بودند.باراباس دوست دختر آن يكي را خانم فيسو صدا ميكرد( انقدر كه كلاس خركي مي گذاشت) و فرفره دوست دختر اين يكي را حنا ( به خاطر موهاي حنايي رنگش).دخترها حسابي عصبي به نظر مي رسيدند.انگار باز هم دعوايشان شده بود.کار همیشگی شان بود.هيچ چشم ديدن هم را نداشتند.

اولين سوالي كه پرسيدند اين بود: "كجا بريم؟" حنا سينما را پيشنهاد داد و خانم فيسو گشت و گذار.فرفره گفت:" ميريم سينما بعد هم ميريم می گردیم.".همين حرف كافي بود تا خانم فيسو چشم غره جانانه اي به او برود و حسابي روترش كند.هرچقدرهم فرفره در گوشش توضيح داد كه رسم ادب و مردانگي اينگونه حكم ميكند راضي نشد كه نشد.چرا بايد حرف حرف آن دخترك....باشد؟
حنا که حوصله ژستها و قیافه گرفتن های او را نداشت بي رودربايستي به باراباس گفت:" چرا ما دوتا نميريم واسه خودمون بگرديم؟اصلآ چرا بايد  این دره دهاتی هارو بندازیم دنبال خودمون؟".روی حرفش بیشتر با خانم فیسو بود. كل كل بين دخترها دوباره بالا گرفت و اين دفعه چنان شديد شد كه تا بخود بجنبند حنا يكي خوابانده بود زير گوش خانم فيسو.فرفره ناگهان از كوره دررفت و دخترك را هل داد.حنا  چنان داد و بيدادي راه انداخت كه باراباس كه سهل بود هر بي غيرت ديگري هم اگربود خونش حسابی به جوش مي آمد.غرش كنان گفت: "دست به نامزد من نزن".فرفره گفت: "پس این دختره از خودراضي مو قشنگتو وردارو گورتونو گم كنيد.برید هر غلطی خواستید بکنید".

حنا دوباره جيغي كشيدكه سوت آغاز جنگ تن به تن بين پسرها بود.باران مشت و لگد بود كه برسرشان می بارید.مردم جمع شدند و هركاري كردند سوايشان كنند نشد كه نشد.خون جلوي چشم هردوشان را گرفته بود.در همين گيرودار فرفره آن یکی را هل داد كه پيشانيش محكم خورد به ديوار سنگي.اندكي تلوتلو رفت .تکانی به سرش داد اما نتوانست خودش را نگهدارد .جا به جا نقش بر زمین شد و بيحركت ماند.
صداي جيغ و داد دخترها دوباره بلند شد و فرفره بيكباره وا رفت.رنگش پريد.شد عين مرده ها.زانوهايش سست شد و او هم گوشه اي افتاد و زل زد به دوستش كه خون داشت از زخم روي پيشانيش بيرون ميزد.ناليد: "كشتمش...كشتمش...".ولوله دیگری بین مردم درافتاد.
مردي كه سعي مي كرد باراباس را بهوش بياورد گفت:" خاك بر سرتون.چه مرگتونه عين ديوونه ها افتادين به جون هم؟ آهاي...چشماتو باز كن ببينم.با توام ".باراباس آرام آرام چشمهايش را باز كرد.فرفره انگار که جان تازه ای گرفته باشدچهار دست و پا رفت طرفش: "حالت خوبه؟ آره؟ چيزيت که نشد؟ "
باراباس زمزمه كرد:" گمونم هنوز زنده ام" .يكي داد زد: " پليس داره مياد".همين هشدار كافي بود تا فرفره زير بغل رفيقش را بگيرد و در چشم بهم زدني صحنه دعوا را ترك كنند.آنقدر دويدند تا مطمئن شدنددست پليس بهشان نمي رسد.ايستادند و افتادند به نفس نفس.ناگهان چشمشان افتاد به ریخت هم.چه سرووضعی.حیف آنهمه زحمتی که برای لباسها کشیده بودند.سرتاپا خاكي.لباسهاي كهنه شان از زیر پلیوربيرون ريخته و بادگير هايشان از هم دريده بود.زدند زير خنده.حالا نخند كي بخند.

فرفره به زخم روی پيشاني او اشاره كرد: "مي گم ها...اين زخمه خيلي قشنگه.جاش يه طوريه كه همه ميتونن ببيننش" .باراباس انگشت كشيد روي زخم و گفت": آره باید خوشگل شده باشه....دخترا چي شدن؟" فرفره گفت: "نفهميدم كي فلنگو بستن.بي خيال اونا.همينقدر بلدن که شر به پا کنند.بريم يه آب ميوه بخوریم؟". باراباس گفت:" بريم".
دوباره راه افتادند توی خیابان.شبهاي ديدني و نوراني تهران...سروصدا...زندگي...ما بازهم داريم مي آييم!