پاهايم تا خيلي بالاتر از مچ توي برف است.از صداي قرچ قروچ برف زير كفشهايم خوشم ميايد.بخاري كه از نفسم بلند مي شود خود را از لبه شالي كه دور دهانم پيچيده ام بالا مي كشد.پارو را براي چندمين بار بلند كرده و توي برف فرو ميبرم.به فاصله چند متر از جلوي خانه راهي باز شده است.
ـ " سلام علي آقا "
جا ميخورم و همراه با دسته بلند پارو ميچرخم تا پشت سرم را ببينم.سر ميخورم و قبل ازآنكه بتوانم خودم را جمع و جور كنم از پشت به زمين ميافتم.برفهاي پارو روي سروصورتم برميگردند.صداي خنده بلندي را مي شنوم و بعد:
ـ " واي خاك بر سرم.....چي شد؟ "
آستينم را ميگيرد و سعي ميكند بلندم كند.جمجمه ام تير ميكشد.نگاهش كه ميكنم,هنوز ته مانده خنده روي صورتش است.برفها را از سرورويم مي تكاند.نگاهم به پنجره طبقه اول مي افتد.هيكل شهاب را تشخيص ميدهم كه ازپشت پرده حرير مارا ميپايد.ميداند متوجهش شده ام,اما خودش را كنار هم نميكشد.بلند شدن از زمين را تاجايي كه ميشود لفت ميدهم وآنقدر دستم را ازروي سرم برنميدارم تا جاي خنده را در چشمهاي ليلا, موج نگراني بگيرد.یواشکی نگاهی به سمت چپ پالتویم میکنم.بدجوری بالا و پایین میرود. ××
دستهايش پرازكتاب و خرت وپرت است.طوري قدم برميدارد كه پايش روي برفهاي يخزده نرود.شهاب جلو ميرود و وسايل را ازدستش ميگيرد.از اين بالا نميتوانم صدايشان را بشنوم.حاضرم همه چيزم را بدهم و بدانم چي توي گوش ليلا ميخواند كه او اينطور ميخندد.يكي از توي خانه صدايم ميزند.فرياد ميزنم: "چيه؟ "××
برفهاي روي ماشيني را گلوله كرده و از كنارش كه رد ميشوم بطرفم پرتاب مي كند.گوشه لبانم را به شكل لبخندي ميكشم و از پله ها بالا ميروم.دنبال كليدم ميگردم كه گلوله دوم را محكمتر,درست پشت گردنم ميزند.چشمهايش را تنگ كرده و نيشخندي روي لب دارد.با برفهاي روي پله ها پاسخش را ميدهم.انگار كه منتظر همين حركت باشد به تقلا ميافتد .گلوله پشت گلوله....خيلي زودتر از آنچه فكر كنيم توي برفها مي غلطيم.صورتم را به برفها ميمالد.تا خودم را خلاص مي كنم آنقدر برف توي دهانش ميچپانم كه نتواند نفس بكشد.با آرنج ضربه ای به پهلويم ميزند كه با مشتي روي بازويش جواب ميدهم.تنها زماني به خودمان مياييم كه ماشين مدل بالايي بوق كشداري ميزند واز كنارمان رد شده,درست جلوي خانه متوقف ميشود.زن و مرد مسني به همراه پسری كه چهره اش از پشت سبدگل به زحمت پيداست ازآن پياده ميشوند.طوري از گوشه چشم نگاهمان مي كنند كه از سروروي برفي و لباسهاي بهم ريخته مان خجالت ميكشيم.پسرك يقه را صاف كرده و موهاي به پشت شانه زده اش را مرتب ميكند.وقتي زنگ طبقه دوم را ميزنند من و شهاب با دهان باز به پنجره اي در بالاي سرمان خيره ميمانيم.صورت ليلا براي لحظه اي از گوشه پرده پيدا ميشود كه با خنده بزرگي روي لب به مهمانها نگاه ميكند.صداي باز شدن در مارا ازجا ميپراند.مهمانها تو ميروند و دررا پشت سرشان ميبندند.
همانطور درازكش افتاده ايم و نفس نفس ميزنيم.عرق از پيشاني هردويمان جاريست.
ـ " سلام علي آقا "
جا ميخورم و همراه با دسته بلند پارو ميچرخم تا پشت سرم را ببينم.سر ميخورم و قبل ازآنكه بتوانم خودم را جمع و جور كنم از پشت به زمين ميافتم.برفهاي پارو روي سروصورتم برميگردند.صداي خنده بلندي را مي شنوم و بعد:
ـ " واي خاك بر سرم.....چي شد؟ "
آستينم را ميگيرد و سعي ميكند بلندم كند.جمجمه ام تير ميكشد.نگاهش كه ميكنم,هنوز ته مانده خنده روي صورتش است.برفها را از سرورويم مي تكاند.نگاهم به پنجره طبقه اول مي افتد.هيكل شهاب را تشخيص ميدهم كه ازپشت پرده حرير مارا ميپايد.ميداند متوجهش شده ام,اما خودش را كنار هم نميكشد.بلند شدن از زمين را تاجايي كه ميشود لفت ميدهم وآنقدر دستم را ازروي سرم برنميدارم تا جاي خنده را در چشمهاي ليلا, موج نگراني بگيرد.یواشکی نگاهی به سمت چپ پالتویم میکنم.بدجوری بالا و پایین میرود. ××
دستهايش پرازكتاب و خرت وپرت است.طوري قدم برميدارد كه پايش روي برفهاي يخزده نرود.شهاب جلو ميرود و وسايل را ازدستش ميگيرد.از اين بالا نميتوانم صدايشان را بشنوم.حاضرم همه چيزم را بدهم و بدانم چي توي گوش ليلا ميخواند كه او اينطور ميخندد.يكي از توي خانه صدايم ميزند.فرياد ميزنم: "چيه؟ "××
برفهاي روي ماشيني را گلوله كرده و از كنارش كه رد ميشوم بطرفم پرتاب مي كند.گوشه لبانم را به شكل لبخندي ميكشم و از پله ها بالا ميروم.دنبال كليدم ميگردم كه گلوله دوم را محكمتر,درست پشت گردنم ميزند.چشمهايش را تنگ كرده و نيشخندي روي لب دارد.با برفهاي روي پله ها پاسخش را ميدهم.انگار كه منتظر همين حركت باشد به تقلا ميافتد .گلوله پشت گلوله....خيلي زودتر از آنچه فكر كنيم توي برفها مي غلطيم.صورتم را به برفها ميمالد.تا خودم را خلاص مي كنم آنقدر برف توي دهانش ميچپانم كه نتواند نفس بكشد.با آرنج ضربه ای به پهلويم ميزند كه با مشتي روي بازويش جواب ميدهم.تنها زماني به خودمان مياييم كه ماشين مدل بالايي بوق كشداري ميزند واز كنارمان رد شده,درست جلوي خانه متوقف ميشود.زن و مرد مسني به همراه پسری كه چهره اش از پشت سبدگل به زحمت پيداست ازآن پياده ميشوند.طوري از گوشه چشم نگاهمان مي كنند كه از سروروي برفي و لباسهاي بهم ريخته مان خجالت ميكشيم.پسرك يقه را صاف كرده و موهاي به پشت شانه زده اش را مرتب ميكند.وقتي زنگ طبقه دوم را ميزنند من و شهاب با دهان باز به پنجره اي در بالاي سرمان خيره ميمانيم.صورت ليلا براي لحظه اي از گوشه پرده پيدا ميشود كه با خنده بزرگي روي لب به مهمانها نگاه ميكند.صداي باز شدن در مارا ازجا ميپراند.مهمانها تو ميروند و دررا پشت سرشان ميبندند.
همانطور درازكش افتاده ايم و نفس نفس ميزنيم.عرق از پيشاني هردويمان جاريست.
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۶/۰۶/۰۳ ساعت 11:10 توسط شیما
|