نگاهم به شوهر عمه ام است كه وسط مجلس يك لنگ در هوا مي رقصد و يك سرو گردن از همه بالاتر است.انگار كه پايش درون سطلي گير كرده و لگد مي اندازد تا آزادش كند.شيدا ميگفت جين وبستر "بابا لنگ دراز" را از شوهر عمه من الهام گرفته. لبخند مي زنم و سرم را بر ميگردانم.پسر خاله ام از همانجا كه ايستاده برايم دست تكان مي دهد و همراه با آهنگ میخواند.كمي سرم گيج ميرود.شايد بخاطر هاي و هوي مجلس است.شايد هم تاثير بوي عطر زنانه ايست كه به دماغم ميخوردو من ميتوانم آنرا از بين اينهمه بوي عطر زنانه و مردانه تشخيص دهم.تا جايي كه ميشود فاصله می گیرم.اما انگار همه جا پر شده از آن.
يك نفر دستم را مي گيرد و مرا مي كشاند داخل حلقه رقصنده ها.دستهايم نصفه نيمه و كجدار مريز در هوا مي رقصند.چهره آدمها در مسیری دایره واراز جلوي چمشهايم رد ميشوند.دختر عمه ها,پسرخاله ها,پسر عموها,دايي,خاله و شوهرش,دامادمان,اينهم از رضا دوستم.....چهره ها تكرار مي شوند.سرم گيج مي رود.خودم را از این حلقه بیرون می کشم.دايي داد مي زند:"كم آوردي؟! "
مي خندم و بياد مي آورم كه كم آوردم.يكسال پيش.وقتي كه بدنبال جرو بحثي فكر كردم اوضاع بدتر از اين نميشود.و شايد كه بهتر باشد هركس راه خود را برود.دنبال قسمت خودش.....كسي حين عبور بهم تنه ميزند.بلند مي خندد و مي گويد: "چه خوبه آدم يه همچو شبي تنش به تن شما بخوره". خانم بغل دستیش عجيب شبيه شيداست.موهاي سياه بلندي دارد و لباس قهوه اي تنش است.شيدا رنگ قهوه اي دوست ندارد.بنظرش چهره را مرده نشان ميدهد.رنگ سبز خيلي به او مي آيد.مثل همان شال سبز رنگي كه يكسال و خورده ای پيش برایش گرفتم.آخرين هديه ام!
چقدر به دل می نشست وقتی آنرا سر میکرد.مي گفت: " غلو نكن! من اونقدرام خوشگل نيستم "...
ـ " چه عروس خوشگلي! عین قرص ماهه! "
يك نفر از پشت سر اين را مي گويد.لابلاي جمعيت وسط سالن, تور سفيد و سنگ دوزي شده را ميبينم كه اين طرف و آن طرف ميرود.شايد بخاطر سرگيجه ام است كه حس ميكنم چقدر اين آدمها در فاصله دوري هستند.صداي هلهله شان افتاده توي سرم و همانطور كه پاهايم به زمين چسبيده فكر مي كنم كه شايد آدرس را اشتباهي آمده ام.
عرق پيشانيم را با دستمالی پاك مي كنم.تا بخودم بیایم دوباره بين حلقه آدمها هستم و عروس كه چهره به چهره ام دارد مي رقصد.چشمهايش را دوخته به چشمهايم و تمام صورتش مي خندد.نوك انگشتانم را مي گيرد و بلند میکند و يكدور مي چرخد.دلم ميخواهد بروم بيرون,هوايي بخورم.گره کراواتم را شل میکنم.
گيرم كه جاي او اينجا بود,میان این رخت سفید,يا جاي من اينجا نه.کاش امشب خیالش را از سرم بیرون ببرد.
صداي آواز دسته جمعي مهمانها مي پيچد توي سرم: امشب چه شبي ست شب مراد است امشب......به چشمهاي عروسم نگاه مي كنم و مي خندم.دستش را بالا مي آورد وبا نوك انگشت گوشه چشمم را پاك مي كند.
يك نفر دستم را مي گيرد و مرا مي كشاند داخل حلقه رقصنده ها.دستهايم نصفه نيمه و كجدار مريز در هوا مي رقصند.چهره آدمها در مسیری دایره واراز جلوي چمشهايم رد ميشوند.دختر عمه ها,پسرخاله ها,پسر عموها,دايي,خاله و شوهرش,دامادمان,اينهم از رضا دوستم.....چهره ها تكرار مي شوند.سرم گيج مي رود.خودم را از این حلقه بیرون می کشم.دايي داد مي زند:"كم آوردي؟! "
مي خندم و بياد مي آورم كه كم آوردم.يكسال پيش.وقتي كه بدنبال جرو بحثي فكر كردم اوضاع بدتر از اين نميشود.و شايد كه بهتر باشد هركس راه خود را برود.دنبال قسمت خودش.....كسي حين عبور بهم تنه ميزند.بلند مي خندد و مي گويد: "چه خوبه آدم يه همچو شبي تنش به تن شما بخوره". خانم بغل دستیش عجيب شبيه شيداست.موهاي سياه بلندي دارد و لباس قهوه اي تنش است.شيدا رنگ قهوه اي دوست ندارد.بنظرش چهره را مرده نشان ميدهد.رنگ سبز خيلي به او مي آيد.مثل همان شال سبز رنگي كه يكسال و خورده ای پيش برایش گرفتم.آخرين هديه ام!
چقدر به دل می نشست وقتی آنرا سر میکرد.مي گفت: " غلو نكن! من اونقدرام خوشگل نيستم "...
ـ " چه عروس خوشگلي! عین قرص ماهه! "
يك نفر از پشت سر اين را مي گويد.لابلاي جمعيت وسط سالن, تور سفيد و سنگ دوزي شده را ميبينم كه اين طرف و آن طرف ميرود.شايد بخاطر سرگيجه ام است كه حس ميكنم چقدر اين آدمها در فاصله دوري هستند.صداي هلهله شان افتاده توي سرم و همانطور كه پاهايم به زمين چسبيده فكر مي كنم كه شايد آدرس را اشتباهي آمده ام.
عرق پيشانيم را با دستمالی پاك مي كنم.تا بخودم بیایم دوباره بين حلقه آدمها هستم و عروس كه چهره به چهره ام دارد مي رقصد.چشمهايش را دوخته به چشمهايم و تمام صورتش مي خندد.نوك انگشتانم را مي گيرد و بلند میکند و يكدور مي چرخد.دلم ميخواهد بروم بيرون,هوايي بخورم.گره کراواتم را شل میکنم.
گيرم كه جاي او اينجا بود,میان این رخت سفید,يا جاي من اينجا نه.کاش امشب خیالش را از سرم بیرون ببرد.
صداي آواز دسته جمعي مهمانها مي پيچد توي سرم: امشب چه شبي ست شب مراد است امشب......به چشمهاي عروسم نگاه مي كنم و مي خندم.دستش را بالا مي آورد وبا نوك انگشت گوشه چشمم را پاك مي كند.
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۶/۰۶/۱۷ ساعت 21:37 توسط شیما
|